سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سراکوفت، طعنه، پیغاره، زاغ پا، تفش، تفشل، بیغار، بیغاره، سرکوفت، عتیب، نکوهش، ملامت، سرزنش
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سَراکوفت، طَعنِه، پیغارِه، زاغ پا، تَفش، تَفشَل، بیغار، بیغارِه، سَرکوفت، عِتیب، نِکوهِش، مَلامَت، سَرزَنِش
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رهاورد، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رَهاوَرد، اَرمَغان، سَفته، نورَهان، نَوراهان، نَوارَهان، راهواره، بازآورد، عُراضه، بِلَک، لُهنه
سرخ شده از حرارت آتش، تافته، گداخته، برای مثال به دست آهن تفته کردن خمیر / به از دست برسینه پیش امیر (سعدی۲ - ۸۳) بافته شده، تنیده، تفنه، تنته، تنسته، تینه، تنه
سرخ شده از حرارت آتش، تافته، گداخته، برای مِثال به دست آهن تفته کردن خمیر / بِه از دست برسینه پیش امیر (سعدی۲ - ۸۳) بافته شده، تَنیده، تَفنَه، تَنتَه، تَنَستَه، تینه، تَنه
لکۀ سیاه که در چهرۀ انسان پیدا می شود، کلف، ماه گرفت اندوه و بی قراری دل، میل و خواهش به هر چیز حالتی در زنان آبستن که به برخی خوراکی ها رغبت شدید پیدا می کنند، ویار ملال، اندوه، تلوسه، تالواسه، تلواسه، تاس، تاسه
لکۀ سیاه که در چهرۀ انسان پیدا می شود، کلف، ماه گرفت اندوه و بی قراری دل، میل و خواهش به هر چیز حالتی در زنان آبستن که به برخی خوراکی ها رغبت شدید پیدا می کنند، ویار مَلال، اَندوه، تَلوَسِه، تالواسِه، تَلواسِه، تاس، تاسِه
اف. افان. افاف. افف. هنگام. وقت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : جاء علی تئفه ذلک، ای علی اثره او علی القرب من وقته. (اقرب الموارد)
اِف. افان. افاف. افف. هنگام. وقت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : جاء علی تئفه ذلک، ای علی اثره او علی القرب من وقته. (اقرب الموارد)
ج، تحف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه). تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن آب حیات تحفه که آرد بسوی جان. ؟ (از کلیله و دمنه). نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست قول سبکروح راست رطل گران پشت خم. خاقانی. خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب. خاقانی. جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم. خاقانی. ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94). منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو. عطار. ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه کی نقد سحرگاهت دهند. عطار. در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان). سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد. حافظ. - تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد: ای خاطر مسعودسعد شاید که بجان تحفۀ طرازی. مسعودسعد. - تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد. ، برّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)
ج، تُحَف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هُما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه). تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن آب حیات تحفه که آرد بسوی جان. ؟ (از کلیله و دمنه). نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست قول سبکروح راست رطل گران پشت خم. خاقانی. خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب. خاقانی. جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم. خاقانی. ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94). منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو. عطار. ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه کی نقد سحرگاهت دهند. عطار. در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان). سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ که تحفه کس دُر و گوهر به بحر و کان نبرد. حافظ. - تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد: ای خاطر مسعودسعد شاید که بجان تحفۀ طرازی. مسعودسعد. - تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد. ، بِرّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)