جدول جو
جدول جو

معنی تفتیدن - جستجوی لغت در جدول جو

تفتیدن
گرم شدن، گداختن، گرم شدن از تف آتش یا آفتاب، تفسیدن
تصویری از تفتیدن
تصویر تفتیدن
فرهنگ فارسی عمید
تفتیدن(گُ دَ / دِ کَ دَ)
گرم شدن از آفتاب و آتش. (ناظم الاطباء). پورداود در ذیل کلمه تپ آرد:... در فارسی ناخوشی تب و... تافته و تفسیدن و تفتیدن و جز اینها از همین بنیاد است. (فرهنگ ایران باستان ص 90). رجوع به تابه و تابش و تاب و تب و تفت و تفته و تفسیدن و تافته شود
لغت نامه دهخدا
تفتیدن
گرم شدن از آفتاب و آتش داغ شدن
تصویری از تفتیدن
تصویر تفتیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تفتیدن((تَ دَ))
گرم شدن، خشمناک گردیدن، گداخته شدن در آتش، تفتن
تصویری از تفتیدن
تصویر تفتیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افتیدن
تصویر افتیدن
افتادن، فتادن، افتدن، فتیدن، فتدن، اوفتادن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفتیده
تصویر تفتیده
گداخته، گرم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتیدن
تصویر فتیدن
افتادن، فتدن، فتادن، افتدن، اوفتادن، افتیدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسیدن
تصویر تفسیدن
گرم شدن از تف آتش یا آفتاب، برای مثال از گرمی آفتاب سوزان / تفسید به وقت نیم روزان (نظامی۳ - ۴۳۲) تا نتفسید از آفتاب سرش / نه ز خود بود و نز جهان خبرش (نظامی۴ - ۶۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتیدن
تصویر خفتیدن
به خواب رفتن، خفتن، خوابیدن، برای مثال شتربچه با مادر خویش گفت / بس از رفتن آخر زمانی بخفت (سعدی۱ - ۱۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چفتیدن
تصویر چفتیدن
چفتن، چفته شدن، خمیدن، خم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفیدن
تصویر تفیدن
داغ شدن و گداختن از تف آتش یا آفتاب، تافتن، تفتن، تابیدن، تفسیدن، گرم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفتین
تصویر تفتین
فتنه انگیختن، فتنه افکندن، آشوب کردن، فتنه برپا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ کَ / کِ دَ)
سفتن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ گُ تَ)
گرم شدن. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). گرم شدن و سوختن. (ناظم الاطباء). تبسیدن. تفتیدن. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
بکردار آهن بتفسید دشت.
فردوسی.
زبان بر گشادند بر یکدیگر
که اکنون ز گرمی بتفسد جگر.
فردوسی
گهی ز سردی نجم زحل همی فسری
گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی.
ناصرخسرو.
اگر کوه سوی مشرق باشد گرما، گرمتر باشد از بهر آنکه تفسیدن آفتاب بر این کوه پس از زوال قوی گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر.
مسعودسعد.
پس چون از آتش سخن بتفسید و از جادۀ آزرم بچفسید. (مقامات حمیدی).
از گرمی آفتاب سوزان
تفسید بوقت نیم روزان.
نظامی.
تا نتفسید از آفتاب سرش
نه ز خود بود و نز جهان خبرش.
نظامی.
و مردمان بخارا بجنگ حصار راندند و از جانبین تنورۀ جنگ بتفسید از بیرون منجنیق ها راست کردند. (جهانگشای جوینی) ، تباه گردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء در ذیل تفسید) ، در بیت زیر بمعنی آزرده شدن. رنجیدن و بخشم آمدن که لازمۀ گرم شدن از خجلت میباشد آمده است:
ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بتفسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بر دار کرده تنم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
آنچه از آفتاب و آتش گرم شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
خسبیدن. مصدر دیگریست برای خوابیدن. خفتن و بهمه معانی آن استعمال میشود، بوسیدن یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، غلطیدن. (آنندراج). پیچیدن و گردیدن، راحت شدن. (ناظم الاطباء) ، ماست گردیدن شیر و جغرات شدن آن. (برهان قاطع) ، بر زانو نشستن. (ناظم الاطباء) ، بزانو درآمدن شتر. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(گُ شُ دَ)
خمیدن. خم شدن قامت یا پشت. چفته شدن:
چو شد سال آن پادشا بر دو هفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت.
فردوسی.
رجوع به چفته و چفته شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ دَ)
بظاهر ممال افتادن. اوفتادن. فتادن. فتیدن. بمعنی سقوط و جز آن. رجوع به افتادن شود. در بعض لهجه ها از جمله لهجۀ مردم کاشان. (یادداشت بخط مؤلف) : اخوص، چشم دوردرافتیده. (السامی فی الاسامی). الاولغ، آنکه انگشت سترگ بر دیگر انگشت افتیده باشد و آنرا کژ کرده باشد. (المصادر زوزنی). العنت، در کاری افتیدن که از آن بیرون نتوان آمد. (مجمل اللغه) : و اگر این آماس در پستان یا در خایه افتیده باشد و در تن امتلاء نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بکشتم تاجداران را، زبون کردم سواران را
گوان را در گو افکندم کنون خود در چه افتیدم.
سنائی، بازگردیدن از چیزی. (منتهی الارب). بازگردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هر دو پای حلوبه را گشاده داشتن در دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان پای از هم بازنهادن اشتر در وقت شیر دوشیدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ یَ)
به فتنه افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). در فتنه افگندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فتنه و آشوب برانگیختن و هنگامه و غوغا برپا نمودن و برآغالالیدن. (ازناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ نِ بِ تَ)
گرم کردن و گرم شدن با آتش و نشستن در آفتاب و گذاشتن در آفتاب یا به روی آتش، ترکیدن و شکاف خوردن از گرما، اندک اندک جمع کردن، حفظ منافع خود نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ اَ تَ)
فتادن. افتادن:
از شهر تو رفتیم و تو را سیر ندیدیم
وز شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم.
مولوی (دیوان شمس)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ کَ دَ)
چکیدن، چکانیدن و چکیدن فرمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان) ، دویدن، پوییدن، خاریدن و خراشیدن. (ناظم الاطباء). خارانیدن. (آنندراج) (برهان) ، ریش کردن و زخم کردن. (ناظم الاطباء). جراحت کردن. (آنندراج) (برهان). و رجوع به شفتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفیدن
تصویر تفیدن
تافتن گرم شدن داغ گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتیدن
تصویر فتیدن
افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
آشوب کردن بر هم زدن دوبهمزدن آشوب انگیختن، فتنه انگیزی آشوبش دو بهمزنی، جمع تفتینات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسیدن
تصویر تفسیدن
گرم شدن از تف آتش یا آفتاب تفیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفتیده
تصویر تفتیده
گرم شده داغ شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتیدن
تصویر خفتیدن
خوابیدن، بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چفتیدن
تصویر چفتیدن
چفتن خمیدن خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفتیده
تصویر تفتیده
((تَ دِ))
بسیار گرم شده، گداخته شده، تفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفسیدن
تصویر تفسیدن
((تَ دَ))
گرم شدن از تف آتش یا آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفیدن
تصویر تفیدن
((تَ دَ))
گرم شدن، داغ گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفتین
تصویر تفتین
((تَ))
آشوب کردن، فتنه انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتیدن
تصویر فتیدن
((فُ دَ))
افتادن
فرهنگ فارسی معین
دوبه هم زنی، سخن چینی، نمامی، شورشگری، غمز، فتنه انگیزی، فساد، فسادانگیزی، آشوبش، فتنه انگیختن، آشوب به پا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد