جدول جو
جدول جو

معنی تش - جستجوی لغت در جدول جو

تش
تشنه، انسان یا حیوان که احتیاج به نوشیدن آب دارد
تصویری از تش
تصویر تش
فرهنگ فارسی عمید
تش
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، نار، برزین، مخ، وراغ، انیسه، ورزم، اخگر، آذر
تیشۀ بزرگ
تصویری از تش
تصویر تش
فرهنگ فارسی عمید
تش
(تِ)
عطش و تشنگی را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). تشنگی. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دکتر معین در حاشیۀ برهان آرد: بمعنی تشنه. اوستا، ترشنه، تشنگی. پهلوی، تیشن. هندی باستان، ترشنا. ارمنی، ترشامیم، پژمرده شدن. کردی، تی، تنی افغانی، تژه ای. بلوچی، توناگ وخی، تخ تخی. سریکلی، تور، توری. شغنی، تشنه، تشنگی. یودغا، تروشنه. سانسکریت ترشنا (تشنگی) ، شپش را نیز گفته اند، و آن جانورکی است خونخوار که بیشتر در سرکارکوکناری و تریاکی بهم میرسد. (برهان). شپش. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تش
(تُ)
حرارت و اضطرابی باشد که بسبب غم و اندوه عظیم در دل کسی پدید آید. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). قلق و اضطرابی که از غم در دل پدید آید. (انجمن آرا) (آنندراج) :
، بمعنی تو او را، مخفف تواش، مرکب از لفظ تو به صیغۀ خطاب وشین. (آنندراج) :
رو به پیش دیگ لیس ای کاسه لیس
تش خداوند و ولی نعمت نویس.
مولوی.
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر می بینی و او مستقر.
مولوی.
بیخودی نامه بخود تش خوانده ای
اختیار از خود نشد تش رانده ای.
مولوی.
اگر در عدم رفته باشد فقیری
امید تش از نیمۀ راه خوانده.
خسرو (از آنندراج).
روزها شد که بنده می آید
بر در و، ره نمی دهد چاوش
ایمن از عدل تو زمانه چنان
که نیابد ضرر ز آتش تش.
پور بهای جامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تش
(تَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان رشت که در 11 هزارگزی شمال رشت و 4 هزارگزی شمال خاور پیر بازار واقع است و 534 تن سکنه دارد آب آن از تش رود سفید رود و محصول آنجا ابریشم و برنج است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تش
(تَ)
آتش را گویند که عربان نار خوانند. (برهان). آتش. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
از آن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی.
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش.
فردوسی.
موسی اندر درخت هم تش دید
سبزتر می شد آن درخت از نار.
مولوی (از جهانگیری).
، تیشه ای بزرگ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 207). تیشه ای بزرگی که بدان درخت شکافند. (برهان) (از اوبهی) (ناظم الاطباء). تیشه ای بزرگ که درخت بدان بشکافند و پاره کنند، بیشتر درودگران دارند. (شرفنامۀ منیری). تیشه. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). مخفف تیشه. (غیاث اللغات). و تیشۀ درودگری را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). اوستائی تشه، تبر. (حاشیۀ برهان چ معین) :
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آبداده تشی.
منجیک (از لغت فرس اسدی).
از گراز و تش وانگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری.
کسایی.
با دوات و قلم و شعر چکار است ترا
خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ.
ابوحنیفۀ اسکافی.
ای سوزنی به سوزن توحید حرب کن
کان سوزنی که از تو تبرها کنند و تش.
سوزنی (از آنندراج).
وقتی با محمد زاهدکه درویشی صادق بود در صحرا بودیم بکاری بیرون آمده بودیم و تشها با ما بود، حالتی پدید آمد، تشها را گذاشتیم و روی در بیابان آوردیم. (انیس الطالبین بخاری ص 93). شیخ امیرحسین و شیخ محمد نزدیک باغی... ایستاده بودند و تشها و زنبر پیش ایشان بود. (انیس الطالبین بخاری ص 160).
خرم چگونه باشد خصمت که چرخ دارد
از بهر حرق و خرقش پیوسته آتش و تش.
(شمس فخری)
لغت نامه دهخدا
تش
((تَ))
آتش
تصویری از تش
تصویر تش
فرهنگ فارسی معین
تش
تیشه درودگری
تصویری از تش
تصویر تش
فرهنگ فارسی معین
تش
آتش، گرم شدن کنار آتش، ضربه زدن، سرعت، جوش صورت، ترش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تشفع
تصویر تشفع
شفاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفی
تصویر تشفی
شفا جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفی یافتن
تصویر تشفی یافتن
شفا یافتن، آسودگی یافتن دلخوشی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفیر
تصویر تشفیر
کاهش دارایی از دست رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفیع
تصویر تشفیع
شفاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشفیف
تصویر تشفیف
سودمند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشعیث
تصویر تشعیث
دور کردن، غذا کم خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشکیل دادن
تصویر تشکیل دادن
باز کردن، گشایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشکیل
تصویر تشکیل
برپا، ساختن، برپایی، پدیدآوری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشویق
تصویر تشویق
انگیزش، دلگرمی، آفرین گفتن، فروزش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشویش
تصویر تشویش
نگرانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشنج
تصویر تشنج
ناآرامی، لرزش، تنش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشابه
تصویر تشابه
مانندگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشبیه
تصویر تشبیه
مانند سازی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشخیص
تصویر تشخیص
باز شناخت، باز شناسی، شناسایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشخیص دادن
تصویر تشخیص دادن
ازهم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشخیص مصلحت
تصویر تشخیص مصلحت
به پسندی، به گزینی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشخیص هویت
تصویر تشخیص هویت
شناسایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریح
تصویر تشریح
باز شکافی، کالبدشناسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریح کردن
تصویر تشریح کردن
نگیختن، زندیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریف
تصویر تشریف
آمدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشریفات
تصویر تشریفات
آیین ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشکیلات
تصویر تشکیلات
سازوبرگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشعشعات
تصویر تشعشعات
پرتوها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشکر
تصویر تشکر
سپاسگزاری، سپاسمندی، سپاس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تشعشع
تصویر تشعشع
پرتو افکنی، فروزه، پرتو افشانی
فرهنگ واژه فارسی سره