آتش را گویند که عربان نار خوانند. (برهان). آتش. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : از آن پس نبد زندگانیش خوش ز تیمار زد بر دل خویش تش. فردوسی. ز رستم دل نامور گشت خوش نزد نیز بر دل ز تیمار تش. فردوسی. موسی اندر درخت هم تش دید سبزتر می شد آن درخت از نار. مولوی (از جهانگیری). ، تیشه ای بزرگ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 207). تیشه ای بزرگی که بدان درخت شکافند. (برهان) (از اوبهی) (ناظم الاطباء). تیشه ای بزرگ که درخت بدان بشکافند و پاره کنند، بیشتر درودگران دارند. (شرفنامۀ منیری). تیشه. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). مخفف تیشه. (غیاث اللغات). و تیشۀ درودگری را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). اوستائی تشه، تبر. (حاشیۀ برهان چ معین) : به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی بگاه نرمی گویی که آبداده تشی. منجیک (از لغت فرس اسدی). از گراز و تش وانگشته و بهمان و فلان تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری. کسایی. با دوات و قلم و شعر چکار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ. ابوحنیفۀ اسکافی. ای سوزنی به سوزن توحید حرب کن کان سوزنی که از تو تبرها کنند و تش. سوزنی (از آنندراج). وقتی با محمد زاهدکه درویشی صادق بود در صحرا بودیم بکاری بیرون آمده بودیم و تشها با ما بود، حالتی پدید آمد، تشها را گذاشتیم و روی در بیابان آوردیم. (انیس الطالبین بخاری ص 93). شیخ امیرحسین و شیخ محمد نزدیک باغی... ایستاده بودند و تشها و زنبر پیش ایشان بود. (انیس الطالبین بخاری ص 160). خرم چگونه باشد خصمت که چرخ دارد از بهر حرق و خرقش پیوسته آتش و تش. (شمس فخری)