جدول جو
جدول جو

معنی ترونده - جستجوی لغت در جدول جو

ترونده
میوۀ نارس، نوبر، نوباوه، برای مثال تروندۀ پالیزجان هر گاو و خر را کی رسد / زآن میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد (مولوی۲ - ۲۴۶)
تصویری از ترونده
تصویر ترونده
فرهنگ فارسی عمید
ترونده
(تَ وَ دَ / دِ)
تروند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). میوۀ نورس و نوباوه. (ناظم الاطباء) :
تروندۀ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد
زان میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 2 ص 4).
میوۀ شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ
از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید
زان چنان آزاده شاخی این چنین ترونده ای
هم ز بخت خسرو خسرونشان آمد پدید.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
، مکر و حیله و دروغ و فریب. (ناظم الاطباء) ، تجدد و نورسیدگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تروند شود
لغت نامه دهخدا
ترونده
نو رس (میوه) نو باوه نو بر
تصویری از ترونده
تصویر ترونده
فرهنگ لغت هوشیار
ترونده
((تَ وَ دِ))
نوباوه، میوه نورس
تصویری از ترونده
تصویر ترونده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرونده
تصویر گرونده
ایمان آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرونده
تصویر چرونده
چاره جوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرونده
تصویر پرونده
نوشته ها و سندهای راجع به یک موضوع که در یک پوشه جمع شده باشد، دوسیه، کیسه ای که پیشه وران ابزار کار خود را در آن می گذارند، پارچه ای که قماش یا چیز دیگر در آن بپیچند، رزمه، بستۀ قماش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرونده
تصویر کرونده
درختی خاردار شبیه درخت لیمو، با میوه ای ترش مزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراونده
تصویر تراونده
کوزه یا ظرفی که نم پس بدهد یا آب از آن تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترسنده
تصویر ترسنده
کسی که از چیزی بترسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درونده
تصویر درونده
درو کننده، دروگر
فرهنگ فارسی عمید
(پَرْ وَ دَ / دِ)
بستۀ جامه که به تازی رزمه گویند. بستۀ قماش و اسباب. پشتوارۀ جامه، لفافۀ قماش و اسباب یعنی پارچه ای که قماش را بدان پیچند. شلۀ قماش:
خواجه به پرونده اندر آمد ایدر
اکنون معجب شده است از بر رهوار.
آغاجی (از فرهنگ اسدی).
، جوال مانندی که دهن آن از پهلوی آن باشد و استادان بزاز اسباب دکان خودرا در آن نهند و با ریسمانها بندند و به ضم ثانی و سکون ثالث و رابع هم آمده است. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پلونده شود، سندها و نوشته های راجع به یک موضوع یا یک کار و یک نفر را که یکجا جمعآوری شده و خلاصه مطالب آن نوشته ها را برای آسانی در پشت پوشه های آن می نویسند و به فرانسه دوسیه میگویند. (مجموعه لغات فرهنگستان).
- پرونده کردن جامه ها، پشتوارۀ جامه ها بستن. ترزیم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تعکیم. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ وَ دَ / دِ)
دروکننده یعنی کسی که غله می برد. (آنندراج). کسی که غله درو می کند. (ناظم الاطباء). آنکه درود. که درو کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جارم. جرمه، خرما یا انگور دروندگان. مختلی، گیاه درونده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ دِهْ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. سکنۀ آن 281 تن است. آب آن از سه رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب و سردرختی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
تابنده. رجوع به تابنده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ / دِ)
بمعنی ترکند است که مکر و حیله و فریب و تزویر و دروغ باشد. (برهان) (آنندراج). گول و سبک و صحبت بیهوده و فریب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفند و ترفنده و ترفند شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ دَ / دِ)
بمعنی ترفند است که دروغ و بیهوده و تزویر و مکر و حیله باشد و به این معنی بجای حرف ثالث، قاف هم بنظر آمده است. (برهان). بیهوده باشد. (اوبهی). همان ترفند مذکور. (شرفنامۀمنیری) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفند و ترقند و ترکند و ترکنده شود، بمعنی ترس و بیم هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَدَ / دِ)
طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله باشد، و به این معنی بجای خای ثخذ ’ف’ و ’ق’ هر دو نیز آمده است. (برهان). در برهان قاطع بمعنی طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله آورده، همانا ترفند و ترفنده را تبدیل و تصحیف کرده، در ترفند با شاهد بیاید. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به ترفند و ترقند شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ دَ / دِ)
آنکه ترس و خوف دارد. (از ناظم الاطباء). خائف. ترسکار: گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم، گفت اگر شما ترسنده بودی... (تذکرهالاولیاء عطار) ، جبان و کم جرئت. (ناظم الاطباء) :
ز دانا بود شاه با ترس و باک
ز ترسنده مردم برآید هلاک.
فردوسی.
بترسید شیروی و ترسنده بود
که در چنگ ایشان یکی بنده بود.
فردوسی.
کند هر یک آیین ترس آشکار
نیاید ز ترسندگان هیچ کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ دَ / دِ)
چیزی آراسته و با طراوت را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آراسته و منظم و با طراوت و ظرافت. (ناظم الاطباء) :
شد ز یمن مقدمت آراسته ترهنده باز
چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک.
عمید لوبکی (از فرهنگ جهانگیری).
این بیت را در فرهنگ جهانگیری و رشیدی از خواجه عمید شاهد آورده اند... و این لغت در برهان هست ولی از این شعر چنان بخاطر میرسد که صاحب فرهنگ خبط و خطا کرده اند و ترهنده را مرادف آراسته دانسته اند و شاعر گفته باشد درمدح ممدوح:
شد ز یمن مقدمت آراسته تر، هند باز
چون ز خیل خسرو سیارگان روی فلک.
ممدوح به خسرو سیارگان و هند را بفلک تشبیه کرده باشد و اگر غیر این باشد و آراسته و ترهنده مرادف باشد شعر ناقص گردد. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ دَ / دِ)
پرونده. سله و سبد و بستۀ قماش، که به عربی رزمه خوانند. (از برهان). سلۀ قماش، أی سبد و بغچۀ جامه. (شرفنامۀ منیری). شملۀ قماش. (لغت فرس اسدی) :
خواجه به برونده اندرآمد ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.
آغاجی.
ورجوع به پرونده شود
لغت نامه دهخدا
آنکه بدینی و مذهبی گرود مومن معتقد، جمع گروندگان ای گروندگان، بترسید از خدای و بنگرید که هر کس که پیش خود فرستید مر فردا را
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که قماش یا چیز دیگر در آن پیچند، یا نوشته ها و اسناد را، جمع آوری و هر کدام را به یک موضوع داخل پوشه گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسنده
تصویر ترسنده
کسی که بترسد خایف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفنده
تصویر ترفنده
بیهوده محال، تزویر مکر حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
آنچه که ترک یابد چیزی که شکاف پیداکند، منفجر شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهنده
تصویر ترهنده
آراسته و منظم و با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخنده
تصویر ترخنده
طعنه و ظنز و بیهوده و مکر و حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درونده
تصویر درونده
آنکه علف و غله را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که در پس در اندازند تا گشوده نشود، سکان کشتی، بادبان کشتی، واحد برای شمارش کشتی و هواپیما: دو فروند کشتی سه فروند هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرونده
تصویر فرونده
((فَ. وَ دِ))
فروند، چوبی که در پس می انداختند تا در باز نشود، سکان کشتی، بادبان کشتی، واحد شمارش کشتی و هواپیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرونده
تصویر گرونده
((گِ رَ وَ دِ))
مؤمن، متدین، معتقد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرونده
تصویر پرونده
((پَ وَ دِ))
بسته قماش، پارچه ای که قماش را بدان پیچند، اسناد و نوشته های مربوط به یک موضوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
منفجره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برونده
تصویر برونده
صدور، صادر شدن
فرهنگ واژه فارسی سره