جدول جو
جدول جو

معنی ترشایه - جستجوی لغت در جدول جو

ترشایه(تُ یِ)
دهی است از دهستان حومه بخش رودسر، در شهرستان لاهیجان که در 5500گزی جنوب خاوری رودسر و 2500گزی جنوب شوسۀ رودسر به تنکابن واقع است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه پلرود و محصول آنجا برنج است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرشامه
تصویر آرشامه
(پسرانه)
دارای زور خرس، زور، پسر آریارمنه و پدر ویشتاسب از خاندان هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشامه
تصویر ارشامه
(دخترانه)
آرشامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تخشایی
تصویر تخشایی
کارخانۀ مخصوص ارتش که در آن انواع اسلحه ساخته می شود، کارخانۀ اسلحه سازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترشاوه
تصویر ترشاوه
سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشابه، تمتم، تتم، تتری، تتریک، ترفان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترشابه
تصویر ترشابه
سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشاوه، تمتم، تتم، تتری، تتریک، ترفان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنانه
تصویر ترنانه
هرچه با نان بخورند، از قبیل شیر، ماست، دوشاب، اشکنه و امثال آن، نان خورش، برای مثال سائلی آمد به سوی خانه ای / خشک نانه خواست یا ترنانه ای (مولوی - ۸۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخشایی
تصویر تخشایی
کوشایی، کوشنده بودن
فرهنگ فارسی عمید
دورۀ اول از دوران دوم زمین شناسی که زمین آب و هوای گرم داشته و حشرات بسیار و نخستین نوع پستانداران در آن وجود داشته اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترغازه
تصویر ترغازه
سرکش، غالب، حکمی که از روی تسلط و چیرگی داده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
چوب یا چیز دیگر که آن را تراش داده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترشیده
تصویر ترشیده
ترش شده، مادۀ خوراکی فاسد شده، کنایه از ویژگی دختر مجردی که از سن ازدواج گذشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ یَ / یِ)
مقابل فرومایه. (یادداشت دهخدا). رجوع به فرومایه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ یَ)
برمایون. پرمایون. نام گاوی که فریدون را شیر داد. (از برهان) :
همان گاو کش نام برمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.
فردوسی.
یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
کجا نام آن گاو برمایه بود
تو گفتی که بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
رجوع به برمایون و پرمایون شود، قسمی از اظفارالطیب. نوعی عطر مرکب. عطری است مرکب که آنرا مثلث نیز گویند. مثلثه. (یادداشت دهخدا) ، بیخ والا. اذخر جامی. (یادداشت دهخدا). رجوع به اذخر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
مرکب از بر + خیره، برخیر. به بیهودگی. برعبث. رجوع به خیر و خیره شود:
ور ایدونکه نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست برخیره آب.
فردوسی.
ز بیدادی نوذر تاجور
که برخیره گم کرد راه پدر.
فردوسی.
بدو گستهم گفت کین نیست روی
تو برخیره بر راه بالا مپوی.
فردوسی.
بر پایۀ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد
چون کنی برخیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
و گرش نیست مایه برخیره
آسمان را بگل نینداید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن:
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- ، درهم شکستن:
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان، برتافتن آن.
- عنان برشکستن، عنان برتافتن:
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
سعدی.
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
سعدی.
، مغلوب گردانیدن. شکست دادن:
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن.
فردوسی.
، آستین برزدن. (آنندراج) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی (آنندراج).
، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ وَ / وِ)
سماق. (فرهنگ رشیدی). ترشابه. و رجوع به ترشابه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ/ تُ رُ لَ / لِ)
زردآلویی که هستۀ آنرا بیرون آورده خشک کرده باشند. (فرهنگ نظام). برگۀ زردآلو، از جنس بد و نامرغوب که کمی مزۀ ترش دارد. آلوانک. زردآلوی نارس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رُ بَ / بِ)
ترشاوه. سماق راگویند و آن معروف است و از آن آش پزند و خورند و آن آش را تتماج گویند، و تتم ترکی است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تِ / تُ یَ)
ترعیّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرد نیکو چراننده و نیکو سیاست کننده شتران، و آن که شتربانی پیشۀ او و پیشۀ پدران او باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ترعیه شود
لغت نامه دهخدا
هر چیز که آنرا با نان توان خورد و همچون ماست و پنیر و دوشاب و مانند آن نان خورش ادام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشابه
تصویر ترشابه
سماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرشایه
تصویر فرشایه
پارسی تازی گشته فرچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترغازه
تصویر ترغازه
غالب و سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخشایی
تصویر تخشایی
کوشیدن سعی. یا اداره تخشایی. اداره تسلیحات (نظام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
هر چیزی که آنرا تراش داده باشند مانند چوب تخته و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشمزه
تصویر ترشمزه
چیزیکه ذائقه احساس ترشی از آن بکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترعابه
تصویر ترعابه
بسیار ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنانه
تصویر ترنانه
((تَ نِ))
هر چیز که آن را با نان بخورند، مانند، ماست، شیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخشایی
تصویر تخشایی
((تُ))
کوشایی و چالاکی، کارخانه اسلحه سازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
((تَ دِ))
هرچیزی که آن را تراش داده باشند مانند، چوب، تخته و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسایی
تصویر ترسایی
((تَ))
مسیحیت، مسیحی بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترگویه
تصویر ترگویه
ترجمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برپایه
تصویر برپایه
طبق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترسایی
تصویر ترسایی
مسیحی
فرهنگ واژه فارسی سره