جدول جو
جدول جو

معنی تراصد - جستجوی لغت در جدول جو

تراصد(اِمْبِ)
نگهبانی کردن دو تن مر یکدیگر را. (المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راصد
تصویر راصد
چشم دارنده، مراقب، نگهبان، در علم نجوم منجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراصد
تصویر مراصد
مرصدها، رصد خانه ها، کمین گاه ها، جمع واژۀ مرصد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترصد
تصویر ترصد
انتظار داشتن، به کسی یا چیزی چشم دوختن و آن را زیر نظر داشتن، مراقب بودن، چشمداشت، نگهبانی
فرهنگ فارسی عمید
(صِ)
تقی الدین محمد معروف به راصد، از مشاهیر علم هیأت و ریاضی بود و مؤلفاتی داشت که از آنجمله کتاب ’غنیه الطلاب فی علم الحساب’ است. وی بسال 993 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به تقی الدین محمد در ج 1 ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
از یکدیگر ردکردن. (آنندراج). فسخ معاهده کردن و بر هم زدن معاهده. (ناظم الاطباء). فسخ کردن بیعی با رضایت طرفین. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، نزاع کردن و مجادله کردن. (ناظم الاطباء). شکوخیدن زبان در جواب. (اقرب الموارد) ، بازگشتن آب از مجرای خود به حاجزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
یکدیگر را یاری دادن. (زوزنی). همدیگر را یاری دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعاون. (اقرب الموارد) (المنجد) ، یخنی نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
محکم و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از اقرب الموارد). فهوتریص، ای محکم شدید. (المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
تنگ بر یکدیگر آمدن. (زوزنی). با یکدیگر نزدیک ایستادن قوم در صف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یقال: تراصفوا فی الصف، یعنی بر یکدیگر چفسیدند قوم در صف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
برجستن گنجشک نر بر ماده، یقال: تراصعت العصافیر، اذا تسافدت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). برجستن گنجشک نر بر ماده. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
مر یکدیگر چفسیدن مردم در صف، یقال: تراصوا فی الصف، اذا تلاصقوا و انضموا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملصق شدن و پیوستن قوم بیکدیگر. (المنجد). ملحق شدن و پیوستن قوم بیکدیگر در صف. (اقرب الموارد). رجوع به تراص ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ مرصد، به معنی محل نگهبانی و مراقبت و رصد است. (از متن اللغه). رصدگاهها. رجوع به مرصد شود، مراصدالحیات، مکامنها. (متن اللغه). کمین گاهها. مکمن ها
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
چفسیدن و ملصق شدن مردم یکدیگر را. (ناظم الاطباء). رجوع به تراصص شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ترقب. (المنجد). چشم داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راصد
تصویر راصد
چشم دارنده، پاسپان، مراقب چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترصد
تصویر ترصد
انتظار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراد
تصویر تراد
فسخ معاهده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترافد
تصویر ترافد
یکدیگر را یاری دادن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرصد، زیگ گاه ها نخیزگاه ها (کمین گاه ها) جمع مرصد: کینگاهها، محلهای رصد ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراصه
تصویر تراصه
استوارگردیدن محکم و استوار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترصد
تصویر ترصد
((تَ رَ صُّ))
چشم داشتن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راصد
تصویر راصد
((ص))
مراقب، چشم دارنده، چشم به راه، منجم، اخترشمار، جمع راصدین
فرهنگ فارسی معین
انتظار، چشم داشت، پاس، مراقبت، نگهبانی، کمین، انتظارکشیدن، مراقب بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد