- تحجم
- ورآیش چون خاز که ور آید (خاز خمیر)، گنجش (گنج حجم)، خونکش زبانزد پزشکی روشی در پزشکی کهنایرانی به نام خونکشی (حجامت) و آن چنان بوده که درون پیاله ای شیشه ای پنبه آلوده به مل (الکل) را افروخته و دهانه آن را بر پشت بیمار می چسبانند و چون گوشت و پوست می آماسید پیاله را برمی گرفتند و آماسیده را تیغ می زدند تاخون بیرون آید بیرون بر آمدن هر چیز، حجامت کردن مکیدن، بر آمدن پستان، باز داشتن،جمع تحجمات
معنی تحجم - جستجوی لغت در جدول جو
- تحجم ((تَ حَ جُّ))
- بیرون برآمدن هرچیز، حجامت کردن، برآمدن پستان
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
واپسگرایی
خجل کردن کسی را
دور اندیشی، زره پوشی
حرمت جستن به صحبت کسی
تیز نگریستن، بسوی کسی
زمزمه کردن
سفت شدن و سخت گردیدن، جمود
پردگی در پرده شدن محجوب گشتن
بایستگی در بایی بایسته بودن در پای شدن لازم شدن، چیزی را بر خود واجب کردن
فرمان بردن و حکم کردن
شکستگی
ننگ داشتن
در گرمابه شدن گرمابگی
حلم ورزیدن، بردباری نمودن
ستاره شمردن
افروخته شدن آتش، سخت خشم گرفتن، سخت گرم شدن
حریص، آزمند
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدیمن، میشوم، شنار، پاسبز، نافرّخ، سبز پا، مشوم، مشئوم، شمال، بداغر، مرخشه، نامیمون، سیاه دست، خشک پی، نحس، بدقدم، منحوس، سبز قدم، بدشگون، نامبارکبرای مثال نامم همای دولت و شهباز حضرت است / نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است (خاقانی - ۸۴۳)
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدیمن، میشوم، شنار، پاسبز، نافرّخ، سبز پا، مشوم، مشئوم، شمال، بداغر، مرخشه، نامیمون، سیاه دست، خشک پی، نحس، بدقدم، منحوس، سبز قدم، بدشگون، نامبارک
حلم ورزیدن، به تکلف بردباری کردن
حتم شدن، واجب شدن، لازم گشتن، چیزی را بر خود واجب کردن
شادمانی و خوش رویی کردن، گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، هشاشت، تازه رویی، بشاشت، انبساط، تبذّل، مباسطه، روتازگی، مباسطت، بشر، ابرو فراخی، طلاقت
شادمانی و خوش رویی کردن، گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، هشاشت، تازه رویی، بشاشت، انبساط، تبذّل، مباسطه، روتازگی، مباسطت، بشر، ابرو فراخی، طلاقت
حکم کردن، حکومت کردن به زور، به میل و رای خود حکم کردن، فرمانروایی، زورگویی
تنک نازک، ابزار باد کش (حجامت) : شیشه تانگو شاخ تانگو نیشتر باز ایستنده، بیم زده رقیق تنک، شیشه حجامت شاخ حجامت نیشتر حجامت جمع محاجم. باز ایستنده پس پا شونده از بیم
((تَ حَ کُّ))
فرهنگ فارسی معین
زور گفتن، به میل خود رفتار کردن، حکم عادلانه کردن، زورگویی و تعدی، حکومت، فرمانروایی
جانبداری کردن از عقاید و افکار قبلی همراه با نپذیرفتن آرا و اندیشه های نو، سفت شدن، سخت شدن مانند سنگ، سنگ شدن، به صورت سنگ درآمدن
در پرده شدن
گنجایش
کلفتی، گندگی، بر آمدگی