معنی تحتم - فرهنگ فارسی عمید
معنی تحتم
- تحتم تَحَتُّم
- حتم شدن، واجب شدن، لازم گشتن، چیزی را بر خود واجب کردن
شادمانی و خوش رویی کردن، گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، هشاشت، تازه رویی، بشاشت، انبساط، تبذّل، مباسطه، روتازگی، مباسطت، بشر، ابرو فراخی، طلاقت حتم شدن، واجب شدن، لازم گشتن، چیزی را بر خود واجب کردن
شادمانی و خوش رویی کردن، گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، هَشاشَت، تازِه رویی، بَشاشَت، اِنبِساط، تَبَذُّل، مُباسَطِه، روتازِگی، مُباسَطَت، بِشر، اَبرو فَراخی، طَلاقَت
فرهنگ فارسی عمید