جدول جو
جدول جو

معنی تبن - جستجوی لغت در جدول جو

تبن
(تُ بُ)
شوره زار و زمین بی گیاه. (ناظم الاطباء). اشتینگاس این لغت را بهمین معنی و با تردید ذکر کرده و شعوری بنقل از شرفنامه آن را شوره معنی کرده است ولی در نسخۀخطی شرفنامۀ منیری کتاب خانه سازمان تین بمعنی شوره آمده است. رجوع به لسان العجم ج 1 ورق 307 ب شود
لغت نامه دهخدا
تبن
(اِ)
زیرک شدن. (تاج المصادربیهقی) (از اقرب الموارد). زیرک و باریک بین شدن در امور. (از قطر المحیط). زیرک و باریک بین و ریزکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به تبانه شود
کاه دادن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). کاه دادن ستور را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبن
(تَ بِ)
زیرک و باریک بین. (قطر المحیط). نعت است از تبن. (منتهی الارب) (آنندراج). باریک بین و ریزکار و زیرک. (ناظم الاطباء) ، بازی کننده بدست خود به هر چیز. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبن
(تُ بَ)
نصر گوید: موضعی است به یمان از مخلاف لحج و سیدحمیری درباره آن گوید:
هلاّ وقفت علی الاجراع من تبن
و ماوقوف کبیرالسن فی الدمن.
(معجم البلدان ج 2 ص 364)
لغت نامه دهخدا
تبن
شوره زار و زمین بی گیاه
تصویری از تبن
تصویر تبن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبنی
تصویر تبنی
به فرزندی پذیرفتن، فرزندخواندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبند
تصویر تبند
مکر، حیله، محیل، مکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
قالبی که زرگر یا ریخته گر فلز گداخته را در آن می ریزد، برای مثال تبنک را چو کژ نهی بی شک / ریخته کژ برآید از تبنک (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبنگ
تصویر تبنگ
طبق چوبی که در آن میوه یا چیز دیگر بریزند، در موسیقی تنبک
فرهنگ فارسی عمید
(نَ سَ کَ دَ)
از: ’ب ن و’) پسر خواندن. (زوزنی) (آنندراج). کسی را به پسری گرفتن. (مجمل اللغه). پسر گرفتن کسی را. (منتهی الارب). پسر گفتن کسی را و یا پسر خواندن او را. (از ناظم الاطباء) ، (از: ’ب ن ی’) چهار زانو نشستن زن و فراخ کردن هر دو پا را از فربهی: و منه حدیث بنت غیلان ان جلست تبنت، ای صارت کالقبه من الادم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چون بنشیند مانند قبۀ بپاکرده میباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلغت زند و پازند کاهی که از گندم و جو بهم میرسد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند و پازند کاه گندم و جو و جز آن. (ناظم الاطباء). و به عربی تبن میگویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
جوان محبوب و بلندبالا و توانا راگویند. (لسان العجم شعوری ورق 281 الف) :
چه نیکو بود با خیالات نیک (کذا)
بریز (کذا و ظ: بزیر) آوریدن حریف تبنک.
لطیفی (از لسان العجم ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ نَ / تُ نَ)
دریچۀ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دریچۀ زرگری و صفاری را گویندو آن قالبی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). دریچۀ زرگری که قالبی است جهت ریختن زر و سیم گداخته در آن و بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). قالبی باشد که زرگران و صفاران آلتی که خواهند از زر و نقره یا روی چون گداخته شود در آنجا کنند. (اوبهی). قالب زرگرها و ریخته گرها که با آن چیزهای طلایی و نقره ای و غیر آن ریزند. (فرهنگ نظام) :
تبنک را چو کژ نهی بی شک
ریخته کژ برآید از تبنک.
عنصری (از لغت فرس ایضاً).
تپنگ نیز درست است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
طبقی باشد پهن و بزرگ از چوب ساخته که بقالان اجناس در آن کنند. (برهان) (از ناظم الاطباء). طبق پهن حلوائیان و نان بایان. (فرهنگ رشیدی). طبقی باشد پهن و بزرگ از چوب که بقالان اجناس از قبیل نان یا حلوا و غیره در آن کرده بر سر نهاده در کوچه و بازار بگردند و بفروشند و طبق معرب آن است و آن را تبوک نیزگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). طبق پهن که بیشتر حلوائیان و نانوایان دارند. (فرهنگ نظام) :
برای بزم غلامان او ز هاله و ماه
نهاده کاسۀ شربت قضا میان تبنگ.
ابن یمین (از فرهنگ نظام).
نان ریزه های سفرۀ خوانش فلک همه
دریوزه کرد روز و شب و ریخت در تبنگ.
کاتبی (از فرهنگ رشیدی).
، آوازی را نیز گویند بلند و تند، مانند صدای ناقوس. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز بلند و تیز مثل آواز زنگ و صدای ناقوس. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) ، بمعنی دف و دهل هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی دف و دهل و تنبک نیز آمده که بازیگران نوازند. (انجمن آرا) (آنندراج). و نیز بمعنی تنبک که بازیگران نوازند. (فرهنگ رشیدی). قسمی از ساز بوده مانند دف. (فرهنگ نظام) :
در جد قرینشانم لیکن بگاه هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف و تبنگ.
سوزنی (از فرهنگ نظام).
در ملک تو پسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس و لنگ
با بندگانت کوس خدایی همی زدند
آگاه نی که کوس خدائیست با تبنگ.
سوزنی.
دوری که از تو در سر مستی فزون شود
آواز کوس بازنداند کس از تبنگ.
عمید لوبکی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ثابت ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ)
یکی تبن. (منتهی الارب). واحد تبن. (ناظم الاطباء). یک برگ کاه. رجوع به تبن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ نا)
شهری به حوران از اعمال دمشق:
فلازال قبر بین تبنی و جاسم
علیه من الوسمی جود و وابل
فینبت حوذاناً و عوفاً منوراً
سأهدی له من خیر ماقال قائل.
نابغۀذبیانی.
(معجم البلدان ج 2 ص 364)
لغت نامه دهخدا
مطلع کردن، مردی که ادعای سلطنت کرده با عمری جنگید و تخمیناً نصف قوم را بطرف خود کشانید لکن بالاخره فراری گردیده گویا کشته شد. (اول پادشاهان 16:21 و 22) (قاموس کتاب مقدس ص 244)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن بجایی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تمکن یافتن در عزت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). جای گیر شدن در عزت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نسبت دادن خود را به خاندان بزرگ. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترن
تصویر ترن
قطار راه آهن را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبن
تصویر آبن
طعام خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبت
تصویر تبت
کرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبب
تصویر تبب
هلاکی، مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبان
تصویر تبان
پارسی تازی گشته تنبان توبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابن
تصویر تابن
کاه دهنده کاه دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنی
تصویر تبنی
بفرزندی پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنگ
تصویر تبنگ
طبق چوبی بقالان و میوه فروشان
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است از فولاد که با آن چوب درخت را می شکنند، شکستن، هلاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
آوازی را گویند که بلند و تند باشد، دف، دهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنک
تصویر تبنک
((تَ بَ))
قالبی که در آن فلز گداخته ریزند، تپنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبنی
تصویر تبنی
((تَ بَ نّ))
به فرزندی پذیرفتن، پسرخواندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابن
تصویر ابن
پور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترن
تصویر ترن
قطار
فرهنگ واژه فارسی سره
جوال دوز
فرهنگ گویش مازندرانی