جدول جو
جدول جو

معنی تبسیط - جستجوی لغت در جدول جو

تبسیط
(اِ)
گستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشر. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تبسیط
نشر، گستردن
تصویری از تبسیط
تصویر تبسیط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبسی
تصویر تبسی
طبق فلزی، سینی، برای مثال باز در بزم چمن، نرگس سرمست نهاد / بر سر تبسی سیمین قدح زرّ عیار (ابن یمین - ۱۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
گستاخی، بی پروایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
ساده، بی تکلف،
در فلسفه مقابل مرکب، تجربه ناپذیر، ساده،
در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن، گسترده، وسیع، پهنه، گسترده مثلاً بسیط زمین
اسم بسیط: مقابل اسم، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که بیش از یک جزء نباشد
مصدر بسیط: مقابل مصدر مرکب، در دستور زبان علوم ادبی مصدری است که یک کلمه و بی جزء باشد مثلاً آمدن، رفتن، گفتن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسیط
تصویر توسیط
در میان قرار دادن چیزی، چیزی را از وسط دونیمه کردن، میانجی کردن، واسطه ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقسیط
تصویر تقسیط
وام خود را به قسط های معیّن ادا کردن، پولی را به چند قسط پرداختن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
مکروه داشتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مکروه و ناخوش داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآمدن بر کوه. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن در سخن و در راه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). شتابی کردن در گفتار و رفتار. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلبه کردن کسی را به حجت. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جدا و پراکنده کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- امثال:
بقطیه بطبک، ای فرقیه برفقک لایقطن له، یضرب لمن یؤمر باحکام العمل بعلمه و معرفته والاحتیال فیه مترفّقا. (اقرب الموارد). یعنی جدا و دور کن آن را بتدبیری که کسی را معلوم نشود. و اصل مثل آن است که مردی احمق ب خانه معشوقۀ خود آمد، ناگه شکمش پیچید و پلید کرد خانه را پس بمعشوقۀ خویش گفت بقطیه بطبک. و این مثل را در حق کسی گویند که از وی استواری کار و حیله و تدبیر طلب نمایند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به تاج العروس ج 5 ص 110 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَفْ فُ)
اندر میان کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). در میان آوردن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در میان قرار دادن. (از اقرب الموارد) ، وسیط و میانجی شدن. (از اقرب الموارد). واسطه شدن:
زآنکه نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست.
مولوی.
، به دو نیم کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). به دو نیم بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکم دریدن. دریدن شکم، کشتن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : فامر به فوسط فخرج اللبن من مصرانه. (ابن بطوطه، یادداشت ایضاً). و دخلت علیه یوماً و هو یرید توسیط رجل من الکفار فقلت له باﷲ لاتفعل ذلک فانی مارأیت احداً قط یقتل بمحضری. (ابن بطوطه، ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منت نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بسقه ، طوّله ، تقول: لاتبسق علینا، ای لاتطوّل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابشاط. شتابی کردن و شتابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعجیل کردن. (از قطر المحیط). لغت عراقیۀ مستهجنه. (قطر المحیط) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تجارت مرغابی کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مانده و عاجز شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبطیح. (قطر المحیط). رجوع به تبطیح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
باطل کردن ناقه آبستنی خود را و بچه افکندن میش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچۀ ناتمام افکندن ناقه و میش. (از متن اللغه). افکندن ناقه و میش بچه را پیش از آنکه (خلقت آن) تمام شود و یا پیش از آنکه خلقت بچه آشکار شده باشد. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تسبیغ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انگشت سبابه بر گوش کسی زدن تا درد بگیرد. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خشت یا سنگ در سرای افکندن. (زوزنی). بلاط گستردن خانه را. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اسفالت کردن (در تداول امروز ممالک عربی) ، مانده شدن در رفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ نُ)
کم کردن نفقه بر عیال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بخل نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قسطبندی کردن بدهی را به قسمتها و مهلت های معین. (از اقرب الموارد) : فلان بدهی خود را تقسیط کرد که هر ماهی پانصد تومان بپردازد، در فواصل معین غرس کردن نهال را، پراکنده کردن چیزی را، یقال: قسط الخراج علیهم و المال بینهم، ای فرقه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گسترده. ج، بسط و بسائط. (منتهی الارب). گسترده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) : خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرض بسیط در پیرامن آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی). همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش بآخرآمده. (گلستان)، موی گردن و یال اسب. (برهان) (سروری). در اوستا برش ’اسفا1: 6 ص 24’ استی، برز، بارز (پس گردن) ’اسشق 220’ یال اسب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). موی گردن و قفای اسب بود. (صحاح الفرس) (دستوراللغه). موی گردن اسب. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) : عرف، بش اسب. (مهذب الاسماء) (برهان: فز). فژ. (برهان). فش. (لغت فرس اسدی: فش) مؤلف فرهنگ شاهنامه آرد: در فرهنگها به معنی گردن و یال اسب است و بنا به حدس بعضی لغت شناسان فرنگ، بش که فش هم خوانده اند بمعنی گردن و یال اسب از اصل اوستایی برش مشتق شده که بمعنی سر و پشت اسب است و این لفظ اخیر در لغتهای دیگر بومی ایران بمعنی گردن هم آمده. (از فرهنگ شاهنامه) :
گرفتش بش و یال اسب سیاه (اسفندیار)
ز خون لعل شد خاک آوردگاه.
فردوسی.
بش و یال اسپان کران تا کران
براندوده از مشک و از زعفران.
فردوسی.
بش و یال بینید و اسب و عنان
دو دیده نهاده بنوک سنان.
فردوسی.
... کشان دم بر خاک ابر یال و بش
سیه سم و کف افکن و بندکش.
فردوسی.
درع بش آتش جبین گنبد سرین آهن کتف
مشک دم عنبرخوی و شمشادموی و سرویال.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی پاورقی ص 148).
کمندی و تیغی بکف یافته
بش بارگی چون عنان تافته.
اسدی (گرشاسب نامه).
بجای نعل ماهی بسته بر پای.
بجای در پروین بفته در بش.
اسدی.
برنگ آتش و دنبال و بش چو دود سیاه.
کمال اسماعیل (از فرهنگ خطی).
کفلهاش گرد و بش و دم دراز
بر و یال فربی و لاغرمیان.
پوربهای جامی (از سروری).
، ریشه و دامن. (ناظم الاطباء). دامن. (فرهنگ فارسی معین)، طره ای که بر سر دستار و کمر گذارند. (فرهنگ فارسی معین)،
{{صفت}} ناقص و ناتمام. (از برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز با 586 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غله و حبوب و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبسط در شهرها، عبور کردن در طول و عرض آنها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). در شهرها رفتن به هر سوی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کشیده شدن و امتداد یافتن روز. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). امتداد. (فرهنگ نظام) ، گستاخ وار از هر سوی رفتن. (زوزنی). جرأت کردن. گستاخی نمودن مرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). جرأت. (فرهنگ نظام) : و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید... آن باد که دراو شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط باز نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذرخواستی از آن فراخ تسحبها و تبسطها که سلطان از او بیازرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 354). بدگمان شده بود از خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و از تسحبها و تبسطهای عبدالجبار، پسرش نیز آزرده شده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 410) ، گسترده و پهناور شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتشار. (فرهنگ نظام) ، مأخوذ از ’بسط’ بمعنی گشادگی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). خوشی. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
گردش و تفریح، گستردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
گسترده، چیزی که فراخ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبشیط
تصویر تبشیط
شتابیدن، شتاباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبسیل
تصویر تبسیل
مکروه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبقیط
تصویر تبقیط
بر آمدن کوه، شتابیدن، پیروزی در گواه آوردن، پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبسیق
تصویر تبسیق
منت نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسیط
تصویر توسیط
واسطه ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقسیط
تصویر تقسیط
قسط قسط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسیط
تصویر توسیط
((تُ))
میانجی گری کردن، چیزی را از وسط دو نیم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقسیط
تصویر تقسیط
((تَ))
قسط قسط کردن، قسط بندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیط
تصویر بسیط
((بَ))
گسترده، گشاد، پهن، خالص، ساده، بدون ترکیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
((تَ بَ سُّ))
پهناور شدن، گستردگی، گردش، تفرج، گستاخی، بی پروایی
فرهنگ فارسی معین
قسطبندی، قسطقسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیطه، ساده، عنصر مفرد
متضاد: مرکب، بی غش، خالص، ناب، فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع، طبیعی، غریزی، فطری، پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره، احمق، کانا، زودباور، خوش باور، سلیم، زمین، ارض، کره زمین
فرهنگ واژه مترادف متضاد