شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، شکیر، رنگینا، تالانک، شفرنگ، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان
شَلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، شَکیر، رَنگینا، تالانَک، شَفرَنگ، شَلیر، شَفترَنگ، مالانَک، رَنگینان
مقابل کهنه، نو، جدید، مقابل پژمرده، کنایه از شاداب، باطراوت، اخیراً، کنایه از بارونق، باجلوه، کنایه از خرم، خوش، شادمان تازه به تازه: چیزهای تازه که یکی پس از دیگری پدید آید، نوبه نو
مقابلِ کهنه، نو، جدید، مقابلِ پژمرده، کنایه از شاداب، باطراوت، اخیراً، کنایه از بارونق، باجلوه، کنایه از خرم، خوش، شادمان تازه به تازه: چیزهای تازه که یکی پس از دیگری پدید آید، نوبه نو
تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) : ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا) باریکتر از من نه بریسی نه برشتی. رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ز هول تاختن و کینه آختنش مرا همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن. کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) : زمانی یکی باره ای تاخته ز نیکی سرش را برافراخته. فردوسی. ، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سر انداخته. (گرشاسبنامه). ، غارت شده: الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. رجوع به تاختن شود
تافته. (جهانگیری). تافته است که از تابیدن ریسمان و ابریشم است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریسمان باریک باشد سخت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تارریسمان تاب خورده باشد یعنی تافته. (صحاح الفرس). تار بادخورده و تافته بود. (فرهنگ اوبهی) : ای آنکه همی تاخته ریسی از منبر (کذا) باریکتر از من نه بریسی نه برشتی. رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ز هول تاختن و کینه آختنْش مرا همی گداخته همچون کناغ و تاخته تن. کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). ، دویده و اسب دوانیده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی اسب دوانیده. (صحاح الفرس). بمعنی دوانیده و دویده آمده. (فرهنگ جهانگیری) : زمانی یکی باره ای تاخته ز نیکی سرش را برافراخته. فردوسی. ، بتاخت: و دو سه سوار تاخته فرستادم ب خانه ابودلف. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 و چ فیاض ص 174) ، بمعنی ریخته هم آمده است که مشتق از ریختن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ریخته را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : همه دشت بد رود خون تاخته سلیح و درفش و سر انداخته. (گرشاسبنامه). ، غارت شده: الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه تاخته. فردوسی. رجوع به تاختن شود
دالبژه. (شعوری). دالبوز. دالبوزه. دالپوز. دالیوز. دالیوزه. (برهان). دالبز. (انجمن آرا). دالبره. (ناظم الاطباء). داپرزه. (جهانگیری). دالوژه. (شعوری). کاسکنه. طیرغله. مرغی است کوچک و جهنده که عرب صعوه گویندش و بعضی گویند نوعی از وطواط است و بعربی وصع خوانند (برهان). وصع. دخل. (از منتهی الارب). ابن تمره. (لغت نامه). وصعه. (زمخشری) ، فراشتروک را نیز گویند. (از برهان). پرستو. پرستوک. (ناظم الاطباء). خطاف. جنسی از فراشتروک. (شرفنامه). صاحب آنندراج آرد: دالبزه و دالبوز و دالبوزه هر سه نام یک مرغ است که باندک تفاوتی در برهان سه جا بیک عبارت مکرر کرده و آن نوعی از وطواط است و پرستوک، و پرستوک اصح است. (آنندراج)
دالبژه. (شعوری). دالبوز. دالبوزه. دالپوز. دالیوز. دالیوزه. (برهان). دالبز. (انجمن آرا). دالبره. (ناظم الاطباء). داپرزه. (جهانگیری). دالوژه. (شعوری). کاسکنه. طیرغله. مرغی است کوچک و جهنده که عرب صعوه گویندش و بعضی گویند نوعی از وطواط است و بعربی وصع خوانند (برهان). وصع. دخل. (از منتهی الارب). ابن تمره. (لغت نامه). وصعه. (زمخشری) ، فراشتروک را نیز گویند. (از برهان). پرستو. پرستوک. (ناظم الاطباء). خطاف. جنسی از فراشتروک. (شرفنامه). صاحب آنندراج آرد: دالبزه و دالبوز و دالبوزه هر سه نام یک مرغ است که باندک تفاوتی در برهان سه جا بیک عبارت مکرر کرده و آن نوعی از وطواط است و پرستوک، و پرستوک اصح است. (آنندراج)
نوعی ازشفتالو بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه). بعضی گویند: میوه ای است شبیه به شفتالو. (برهان) (شرفنامۀ منیری). تالانک. (آنندراج) (انجمن آرا). میوه ای است از جنس هلو و شفتالو. (فرهنگ نظام). میوه ای شبیه به هلو. (ناظم الاطباء). نامهای دیگرش شفترنگ و شلیل است. (فرهنگ نظام) : شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب تالانه لشکری شد امرود میر گشت. بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص 38). زان که در خوان چنین میوه ضرورت باشد مثل شفتالو و تالانه وانگور و انار. بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام). رجوع به تالانک شود
نوعی ازشفتالو بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه). بعضی گویند: میوه ای است شبیه به شفتالو. (برهان) (شرفنامۀ منیری). تالانک. (آنندراج) (انجمن آرا). میوه ای است از جنس هلو و شفتالو. (فرهنگ نظام). میوه ای شبیه به هلو. (ناظم الاطباء). نامهای دیگرش شفترنگ و شلیل است. (فرهنگ نظام) : شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب تالانه لشکری شد امرود میر گشت. بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص 38). زان که در خوان چنین میوه ضرورت باشد مثل شفتالو و تالانه وانگور و انار. بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام). رجوع به تالانک شود