جدول جو
جدول جو

معنی تاشکنت - جستجوی لغت در جدول جو

تاشکنت
(کَ)
پایتخت بلاد ازبک در آسیای وسطی، دارای 585005 تن سکنه میباشد که اغلب آنان مسلمانند و تجارت آنجا حریر است. (از المنجد). تاشکند. رجوع به تاشکند شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکنه
تصویر اشکنه
خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانند آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
شکاف، شکافته، شکاف و رخنه در زمین یا کوه، غار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکنج
تصویر اشکنج
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، نخجل، نخچل، نخجیل، نیلک
شکنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاشکل
تصویر تاشکل
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
تاشکنت یا تاشگند. چاچ. تاش. شهری است به آسیای مرکزی که اکنون مرکز جمهوری ازبکستان است. دارای 585 هزار تن سکنه و محصولش ابریشم است. ناظم الاطباء آرد: شهری از ترکستان روس و پایتخت آسیای مرکزی... و این شهر را در سابق ’چاچ’ یا ’شاش’ میگفته اندو کمان چاچی منسوب بدان جا است - انتهی. شهری است درتوران. (آنندراج). تاشکنت از بلاد ملک فرغنه (فرغانه) بوده. (آنندراج). رجوع به چاچ و شاش و تاش (شهر) وتاشکنت و قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه طاشکند شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ)
گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (برهان) (انجمن آرای ناصری). همان شکنج است و آن گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (آنندراج). نشکنج. نشگون. نیشگون. وشگون. در تداول محلی گناباد: نخچلک. خنجلک. و رجوع به شعوری ج 1 ص 135 و شکنج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ نِ / اِ کَ نِ)
دیوار برآوردن. (انجمن آرا) (برهان). دیوار برآوردن و عمارت کردن. (هفت قلزم). برآوردن دیوار. (رشیدی). اشگنش. و رجوع به اشگنش شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نَ)
در تداول عامه بمعنی اشکلک است.
- امثال:
بازی اشکنک داره، سرشکستنک داره.
و رجوع به اشکلک شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نَ / نِ)
چین و شکن:
فتنه رخش نرگس بیمار هم
اشکنۀ زلف بخروار هم.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی است جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 8000گزی باختر رودسر و 50000 گزی خاور املش واقع است. محلی جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و سکنۀ آن 120 تن میباشد که شیعه اند و بلهجۀ گیلکی سخن میگویند. آب آن از پلرود تأمین میشود و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
قریه ای است در صعید ادنی در جانب غربی نیل. بعضی نون را قبل از میم نوشته و آن را اشنمت خوانده اند. (از معجم البلدان) (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ دَ)
شکفتن گل را گویند. (جهانگیری). شکفتن گل را گویند. شکفت و شکوفه و بشکوفه و اشکفیده واشکوفه مأخذش از اینجاست چون واو و فا تبدیل یابندبمعنی شکفته است. (انجمن آرا). باز شدن غنچه و گل
لغت نامه دهخدا
(شِ کِ)
در بیت زیر به معنی بی محابا، بی ملاحظه:
ناگهانی خود عسس اورا گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا ناشکفت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به تاشکند
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
شهری است نزدیک برقه بمغرب و این کلمه بربری است. (معجم البلدان ج 2 ص 354)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ دَ / دِ)
بازناشده. ناشکفته. شکفته ناشده:
گلی بود در بوستان ناشکفت
همان نرگسی در چمن نیم خفت.
نظامی.
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت.
نظامی.
رجوع به ناشکفته شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل که در 48 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 15 هزارگزی شوسۀ اردبیل به تبریز در کوهستان واقع است. ناحیه ای است با آب وهوای معتدل و 307 تن سکنه و آب آن از چشمه و رود خانه باش کند تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ نَ)
که مکنت دارد. ثروتمند. پولدار. ملاک. صاحب ثروت. و رجوع به مکنت شود
لغت نامه دهخدا
شهری است در جنوب ایتالیا بر کنار خلیجی بهمین نام، از شهرهای باستانی است، در 1940 میلادی نیروی هوایی و دریایی انگلستان در آنجا فاتح شد، 120000 تن سکنه دارد، مؤلف تاریخ ایران باستان آرد: ... بعد این هیئت بشهر تارانت واقع در جنوب ایطالیا در کنار خلیجی بهمان اسم رفت، در اینجا مدیر یا کلانتر شهر ’آریس توفیلد’ از محبتی که نسبت به ’دموک دس’ داشت امر کرد سکان ها را از کشتی های مادی (یعنی پارسی) برداشتند و پارسی ها را مانند جاسوسان در محبس انداخت ... پس از آن آریس توفیلد پارسی ها را رها ... کرد، کشتی های پارسی ها در مراجعت دوچار طوفان شده در ’یاپی گیوس’بساحل افتاد و پارسی ها اسیر شدند، شخصی گیل نام از اهالی تارانت آنها را نجات داده نزد داریوش آورد، شاه به او گفت در ازای این خدمت هرچه خواهی بخواه، او گفت که بشهر تارانت برگردم و از ترس آنکه مبادا داریوش برای رسانیدن او به این شهر قوای بحری بفرستد و این اقدام باعث اذیت هموطنان یونانی او بشود، گیل گفت برای بازگشت به تارانت کافی است که اهالی کنید با من همراهی کنند، چه مناسبات آنها با تارانتی ها خوب است، داریوش مأموری به کنیدفرستاد تا چنان کنند و آن ها حاضر شدند امر شاه را بجا آرند ولی اهالی تارانت راضی نشدند و چون اهالی کنید نمی توانستند تارانتی ها را با قوه مجبور بپذیرفتن گیل کنند این امر دیگر تعقیب نشد ... (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 562- 563)، تارانتوم از بلاد قدیمی ایطالیاست که در جنوب شبه جزیره مزبور در کنار خلیجی بنام تارانتوم واقع شده است و مورخین معتقدند که این شهر را نخست مردم جزیره ’کرتا’ بنا نهاده اند، (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 469)، رجوع به تارنته شود
یکی از خلیج های بحر روم است دراروپا، (فرهنگ نظام)، خلیجی است در جنوب ایتالیا که بوسیلۀ دریای ’ایونیه’ تشکیل شده است و شهر تارانت در کنار آن قرار دارد، نام آن در لاتین تارانتوم است، رجوع بمادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان آختاجی بوکان شهرستان مهاباد. واقع در 14هزارگزی شمال بوکان و در مسیر شوسۀ بوکان به میاندوآب. جلگه، معتدل مالاریایی دارای 330 تن سکنه است. آب آنجا از سیمین رود، محصول آن غلات و توتون و چغندر و حبوب، شغل اهالی آن زراعت و گله داری، صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری است بمغرب که تا ’تلمسان’ دو منزل راه است. (معجم البلدان ج 2 ص 354)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طاشکندی. حافظ محمد تاشکندی سبط علی قوشجی. او راست: تاریخ طاشکندی در باب خواقین الازبکیه و تاریخ آل چنگیز. (کشف الظنون چ 2 استانبول ج 1 ستون 282 و 297)
طاشکندی. محمد. او راست: شرح باب الصرف از کتاب میزان الادب، تألیف عصام الدین اسفراینی. رجوع به طاشکندی و معجم المطبوعات ج 2 ص 1222 شود
لغت نامه دهخدا
شهری است بمغرب، (از معجم البلدان ج 1 ص 812)
لغت نامه دهخدا
بی تانی فورا: ناگهانی خود عسس او را گرفت مشت و چوبش زد ز صفرا ناشکفت. (مثنوی لغ) توضیح در لغت. بمعنی بی محابا و بی ملاحظه آمده. شکفته نشده باز نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکنج
تصویر اشکنج
گرفتن عضوی بسر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید نشگون وشگون
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ درخت افربیون که آنرا لبانه مغربیه نیز گویند. توضیح در بعضی کتب تاکوت را بصورت تیکوت هم ذکر کرده اند و در برهان بصورت تاکوب آمده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
عجب شکفتن گل را گویند شکفتن گل را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکنک
تصویر اشکنک
اشکلک
فرهنگ لغت هوشیار
چین شکن، نوایی است از موسیقی قدیم، خورشی است که از روغن و آب و سبزی خشک و پیاز و تخم مرغ و آرد تهیه کنند و گاه در آن اسفناج ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
((اِ کَ))
شکاف، رخنه، غار، کهف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاشکل
تصویر تاشکل
((کِ))
برجستگی کوچک روی پوست، زگیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکنج
تصویر اشکنج
((اِ کُ))
نیشگون، وشکون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکنه
تصویر اشکنه
چین، شکن، نوایی است از موسیقی قدیم، خورشی است از روغن و سبزی و پیاز و تخم مرغ و آرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
غار
فرهنگ واژه فارسی سره