بی کیار، بموجب فرهنگ ولف بمعنی زرنگ و چالاک است، و گیار را جهانگیری تنبل معنی کرده است، (از لغات شاهنامه ص 66) : بر مهتر زرق شد بیگیار که برسم یکی زو کند خواستار، فردوسی، بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بیگیار، فردوسی، رجوع به گیار و بی کیار شود
بی کیار، بموجب فرهنگ ولف بمعنی زرنگ و چالاک است، و گیار را جهانگیری تنبل معنی کرده است، (از لغات شاهنامه ص 66) : بر مهتر زرق شد بیگیار که بَرْسَم یکی زو کند خواستار، فردوسی، بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بیگیار، فردوسی، رجوع به گیار و بی کیار شود
مجرگ، (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی)، کار فرمودن بی مزد، کار بی اجرت، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از رشیدی)، شایگان، شاهگان، کار بی مزد و بفرمان شاه، بیگاری، که کار بی مزد باشد، کاری که برای انجام دادن آن اجرت نپردازند، کار بی مزد، شاکار: کشاورز ودهقان و بیگار مرد همه رزم جویند و ننگ و نبرد، فردوسی، در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب روزی برهد جان تو زین سخره و بیگار، ناصرخسرو، آتش بر دیگ پی کار تست آب به بیگار تو در آسیاست، ناصرخسرو، بیگار تو چون کند همی آب تا غله دهدت سنگ گردان، ناصرخسرو، عیسی است جان پاک و خر است این تن پلید بیگار خر همی همه بر عیسی افکنم، سید حسن غزنوی، لعلت که چون نگین سلیمان فتاده ست جمشید را بسخره و بیگار میبرد، شرف شفروه، مردم شهر را بیگار میفرمودند، (المضاف الی بدایع الازمان ص 50)، - امثال: بیگار کشی به که بی کار باشی، (جامع التمثیل)، بیگار باشی بهتر که بی کار باشی، (یادداشت مؤلف)، - بیگار گرفتن، بزور و بدون مزد و اجرت کسی را به کار کردن واداشتن، (از ناظم الاطباء)، ، نام نوعی خراج که در قدیم از قراء می گرفته اند، (مرآت البلدان ج 1 ص 337)
مجرگ، (حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی)، کار فرمودن بی مزد، کار بی اجرت، (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از رشیدی)، شایگان، شاهگان، کار بی مزد و بفرمان شاه، بیگاری، که کار بی مزد باشد، کاری که برای انجام دادن آن اجرت نپردازند، کار بی مزد، شاکار: کشاورز ودهقان و بیگار مرد همه رزم جویند و ننگ و نبرد، فردوسی، در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب روزی برهد جان تو زین سخره و بیگار، ناصرخسرو، آتش بر دیگ پی کار تست آب به بیگار تو در آسیاست، ناصرخسرو، بیگار تو چون کند همی آب تا غله دهدت سنگ گردان، ناصرخسرو، عیسی است جان پاک و خر است این تن پلید بیگار خر همی همه بر عیسی افکنم، سید حسن غزنوی، لعلت که چون نگین سلیمان فتاده ست جمشید را بسخره و بیگار میبرد، شرف شفروه، مردم شهر را بیگار میفرمودند، (المضاف الی بدایع الازمان ص 50)، - امثال: بیگار کشی به که بی کار باشی، (جامع التمثیل)، بیگار باشی بهتر که بی کار باشی، (یادداشت مؤلف)، - بیگار گرفتن، بزور و بدون مزد و اجرت کسی را به کار کردن واداشتن، (از ناظم الاطباء)، ، نام نوعی خراج که در قدیم از قراء می گرفته اند، (مرآت البلدان ج 1 ص 337)
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور: چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت، فردوسی، براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم، ناصرخسرو، مرا گوئی اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار، ناصرخسرو، - بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور: چوبسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی یار و جفت، فردوسی، مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی یار و جفت، فردوسی، ، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت، فردوسی، خداوند بی یار و یار همه، نظامی، - بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل: چو طغرل پدید آید آن مرد گفت که ای بر زمین شاه بی یار و جفت، فردوسی، - بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب، -، بی مددکار و همکار: جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی یار و یاور، ناصرخسرو، - خداوند بی یار و جفت، بی شریک: بپستانش بر دست مالیدو گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی، سر گرگ را پست ببرید و گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور: چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت، فردوسی، براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم، ناصرخسرو، مرا گوئی اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار، ناصرخسرو، - بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور: چوبسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی یار و جفت، فردوسی، مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی یار و جفت، فردوسی، ، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت، فردوسی، خداوند بی یار و یار همه، نظامی، - بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل: چو طغرل پدید آید آن مرد گفت که ای بر زمین شاه بی یار و جفت، فردوسی، - بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب، -، بی مددکار و همکار: جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی یار و یاور، ناصرخسرو، - خداوند بی یار و جفت، بی شریک: بپستانش بر دست مالیدو گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی، سر گرگ را پست ببرید و گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی
ظاهراً مصحف پیشیار است، قارورۀ بیمار، (فرهنگ جهانگیری)، پیسیار، سرشگ، قاروره، تفسره، دلیل، پیشاب، آب بیمار، بول، شاش، (یادداشت مؤلف) : بر روی پزشک زن میندیش چون بود درست بیسیارت، رودکی، و رجوع به پیشیار شود
ظاهراً مصحف پیشیار است، قارورۀ بیمار، (فرهنگ جهانگیری)، پیسیار، سرشگ، قاروره، تفسره، دلیل، پیشاب، آب بیمار، بول، شاش، (یادداشت مؤلف) : بر روی پزشک زن میندیش چون بود درست بیسیارت، رودکی، و رجوع به پیشیار شود