جدول جو
جدول جو

معنی بینکاه - جستجوی لغت در جدول جو

بینکاه
از دیه های رستاق خوی به قم. (تاریخ قم ص 118، 141)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بینیار
تصویر بینیار
(دخترانه)
بیننده (نگارش کردی: بنیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جانکاه
تصویر جانکاه
آنچه روح و روان را بیازارد، رنج دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیکاره
تصویر بیکاره
بیکار، بی هنر، ولگرد، بی فایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیمگاه
تصویر بیمگاه
جای بیم و ترس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزنگاه
تصویر بزنگاه
جای زدن، موقعیت حساس یا مناسب مثلاً سر بزنگاه پیدایش شد، کنایه از آن قسمت از نظم یا نثر که شاعر و نویسنده مطلب و مقصود خود را در آنجا بیان کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
تماشاگر، تماشاچی، دارای توانایی دیدن، بینا، چشم، برای مثال به بینندگان آفریننده را / نبینی، مرنجان دو بیننده را (فردوسی - ۱/۳)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ عَ)
تیزچنگال. یقال: عقاب بعنقاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به نشوء اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
تره ایست. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ج، بلنصی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + کار، بی شغل، بدون شغل و پیشه، بی صنعت، (ناظم الاطباء)، بی سرگرمی، بی مشغولیت، غیرمشتغل بکاری، بی اشتغال به امری:
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف،
ابوشکور،
بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه،
فردوسی،
دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی،
فردوسی،
بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بندۀ او شدند،
فردوسی،
بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور،
ناصرخسرو،
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری،
ناصرخسرو،
چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار،
ناصرخسرو،
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن،
نظامی،
مرکّب از: بی + کار، از اسم مصدر کاریدن، بدون زرع: بی کار و کشت، بی کشت و زرع، بی کشاورزی:
جهان دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت،
نظامی، بدون دور، (ناظم الاطباء)
مرکّب از: بی + کار، جنگ، بی جنگ، بی نبرد، رجوع به کار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آنکه هیچ کاری ندارد. بی کار. بی اشتغال. بی شغل. (از یادداشت مؤلف) ، عنّین و آنکه مردی ندارد. (ناظم الاطباء). نامرد. (آنندراج) (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + کام، ناکام، محروم، (ناظم الاطباء)، بی مراد:
بشش ماه بستدبشش بازداد
بدرویش بی کام و مرد نژاد،
فردوسی،
فرود سیاوخش بی کام و نام
چو شد زین جهان نارسیده بکام،
فردوسی،
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بی کام جویندۀ نان بدی،
فردوسی،
ششم هفته را زال و رستم بهم
رسیدند بی کام و دل پر ز غم،
فردوسی،
لیلی ز فراق شوی بی کام
میجست ز جا چو گور از دام،
نظامی،
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
زن تمام ساق کامل اندام.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ)
دانش. (ناظم الاطباء). و در سایر مآخذ که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گلیم سیاه. (منتهی الارب). کساء سیاه. (از اقرب الموارد). برکان. برکانی. ج، برانک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بانکدار. (لغات مصوبه فرهنگستان). رجوع به بانکدار شود
لغت نامه دهخدا
مزرعۀ بیناه از دیه های انار در قم، (تاریخ قم ص 137)
لغت نامه دهخدا
از دیه های جبل به قم، (تاریخ قم ص 136)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی گاه
تصویر بی گاه
بی وقت، بی موقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزنگاه
تصویر بزنگاه
محل زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینونه
تصویر بینونه
جدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینشان
تصویر بینشان
بیعلامت بدون وجه مشخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیمگاه
تصویر بیمگاه
جای بیم و ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جانکاه
تصویر جانکاه
هولناک، خطرناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانکیه
تصویر بانکیه
فرانسوی بانکدار بایگدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی کار
تصویر بی کار
کسی که شغلی ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکاره
تصویر بیکاره
بیکار، بیهنر، ولگرد، بیفایده بیسود بیمصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جانکاه
تصویر جانکاه
بسیار رنج دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی کار
تصویر بی کار
کسی که کاری ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی کاره
تصویر بی کاره
((رِ یا رَ))
بی کار، بی هنر، ولگرد، بی فایده، بی مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزنگاه
تصویر بزنگاه
((بِ زَ))
جای راهزنی، کنایه از موقعیت حساس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بزنگاه
تصویر بزنگاه
موقع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اینگاه
تصویر اینگاه
حالا، حال
فرهنگ واژه فارسی سره