غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
قبول نمودن. اختیار نمودن. انتخاب کردن. (آنندراج). برگزیدن برای خود. مستخلص کردن خود را. استخلاص کردن برای خویش. غث و سمین کردن. نخبه کردن. (یادداشت دهخدا). أثر. اجتباء. (المصادر زوزنی). اجتیال. اختصاص. اختلام. (از منتهی الارب). اختیار. (المصادر زوزنی). ادّخار. اذّخار. (از منتهی الارب). استثناء. استحباب. (دهار). استخلاص. استراء. استصفاء. استنخاب. (منتهی الارب). اصطفاء. اصطناع. (المصادر زوزنی). اًصفاء. (تاج المصادر بیهقی). اعتماء. اعتیام. اقتراح. اقتراع. اقتفاء. اقتیاب. اقتیال. اًقصاء. (از منتهی الارب). اًقفاء. (المصادر زوزنی). انتجاء. انتجاب. (از منتهی الارب). انتخاب. انتخال. انتصاء. (تاج المصادر بیهقی). انتضال. انتقاء. (المصادر زوزنی). انتقار. انتقاش. انتیاق. (تاج المصادر بیهقی). اًنقاء. (از منتهی الارب). ایثار. (المصادر زوزنی). تجسّم. تجوّد. تخلیم. تخیّر. (از منتهی الارب). تخییر. (دهار). تنخّل. (المصادر زوزنی). تنقّی. (تاج المصادر بیهقی). جوله. خیر. هذب. (از منتهی الارب) : برگزیدم به خانه تنهائی وز همه کس درم ببستم چست. شهید. دقیقی چار خصلت برگزیده ست به گیتی در ز خوبیها و زشتی. دقیقی. هر آن کس که او برگزیند رواست جهاندار بر بندگان پادشاست. فردوسی. چو خاقان چین این سخنها شنید ز چین وختن لشکری برگزید. فردوسی. ورا برگزیدند ایرانیان که آن چاره را تنگ بندد میان. فردوسی. به دشت آمد و لشکرش را بدید ده ودوهزار از یلان برگزید. فردوسی. سپاس مر خدای را که برگزید محمد راکه صلاه باد بر او و بر آلش سلام. (تاریخ بیهقی ص 308). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت. (تاریخ بیهقی ص 308). ز هر یک شنوپس مهین برگزین چنان کاین نه آگاه از آن آن از این. اسدی. سبک پهلوان صف کین برکشید جدا جای هر سرکشی برگزید. اسدی. از آن همه شصت و نه مرد برگزیدند که همه شیخ بودند. (قصص الانبیاء ص 110). همان را که خود خوانده باشی برانی همان را کنی خوار کش برگزینی. ناصرخسرو. زو برگرفت جامۀ پشمینی زو برگزید کاسۀ سوفارش. ناصرخسرو. طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین گوش چون داری بگفت بوقماش و بوقتب ؟ ناصرخسرو. در شهنشاهی ترا یزدان ز عالم برگزید هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود. معزی. از انواع حیوان... آدمی را برگزید. (سندبادنامه ص 3). بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشکوی خسرو برگزینیم. نظامی. بدی دیلم کیائی برگزیدی تبربفروختی زوبین خریدی. نظامی. اجتباء، برگزیدن چیزی را برای خود. ادّثار، برگزیدن مال بسیار را. (از منتهی الارب). استخلاص،برای خویش برگزیدن. اصطناع، کسی را از بهر خویش برگزیدن. (دهار). اًصفاء، برگزیدن و ویژه کردن دوستی. اطّباء، برگزیدن چیزی یا کسی را برای ذات خود. اقتواء، برگزیدن جهت خود چیزی را. اًقفاء، برگزیدن کسی را به کاری. اًلواء، برگزیدن چیزی را برای خود. امتخار، برگزیدن از هر چیزی نیکو آنرا. انتخال، برگزیدن بهترین چیز. تخیّل، برگزیدن کسی را و دریافتن خیر ازاو. تلمّؤ، برگزیدن برای خود چیزی را. تنخّل، برگزیدن بهترین چیز. خشب، برگزیدن و جدا کردن چیزی را از چیزی. مشظ، برگزیدن شهری را. (از منتهی الارب). نبات، نبات برگزیدن. نتف، بهین چیزی برگزیدن. (دهار). نخل، برگزیدن بهترین چیز. (از منتهی الارب). نقد، بهترین چیزی برگزیدن. (دهار).
قبول نمودن. اختیار نمودن. انتخاب کردن. (آنندراج). برگزیدن برای خود. مستخلص کردن خود را. استخلاص کردن برای خویش. غث و سمین کردن. نخبه کردن. (یادداشت دهخدا). أثر. اِجتباء. (المصادر زوزنی). اجتیال. اختصاص. اختلام. (از منتهی الارب). اختیار. (المصادر زوزنی). اِدّخار. اذّخار. (از منتهی الارب). استثناء. استحباب. (دهار). استخلاص. استراء. استصفاء. استنخاب. (منتهی الارب). اصطفاء. اصطناع. (المصادر زوزنی). اًصفاء. (تاج المصادر بیهقی). اعتماء. اعتیام. اقتراح. اقتراع. اقتفاء. اقتیاب. اقتیال. اًقصاء. (از منتهی الارب). اًقفاء. (المصادر زوزنی). انتجاء. انتجاب. (از منتهی الارب). انتخاب. انتخال. انتصاء. (تاج المصادر بیهقی). انتضال. انتقاء. (المصادر زوزنی). انتقار. انتقاش. انتیاق. (تاج المصادر بیهقی). اًنقاء. (از منتهی الارب). ایثار. (المصادر زوزنی). تجسّم. تجوّد. تخلیم. تخیّر. (از منتهی الارب). تخییر. (دهار). تنخّل. (المصادر زوزنی). تنقّی. (تاج المصادر بیهقی). جَوله. خَیر. هَذب. (از منتهی الارب) : برگزیدم به خانه تنهائی وز همه کس درم ببستم چست. شهید. دقیقی چار خصلت برگزیده ست به گیتی در ز خوبیها و زشتی. دقیقی. هر آن کس که او برگزیند رواست جهاندار بر بندگان پادشاست. فردوسی. چو خاقان چین این سخنها شنید ز چین وختن لشکری برگزید. فردوسی. ورا برگزیدند ایرانیان که آن چاره را تنگ بندد میان. فردوسی. به دشت آمد و لشکرش را بدید ده ودوهزار از یلان برگزید. فردوسی. سپاس مر خدای را که برگزید محمد راکه صلاه باد بر او و بر آلش سلام. (تاریخ بیهقی ص 308). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت. (تاریخ بیهقی ص 308). ز هر یک شنوپس مهین برگزین چنان کاین نه آگاه از آن آن از این. اسدی. سبک پهلوان صف کین برکشید جدا جای هر سرکشی برگزید. اسدی. از آن همه شصت و نه مرد برگزیدند که همه شیخ بودند. (قصص الانبیاء ص 110). همان را که خود خوانده باشی برانی همان را کنی خوار کش برگزینی. ناصرخسرو. زو برگرفت جامۀ پشمینی زو برگزید کاسۀ سوفارش. ناصرخسرو. طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین گوش چون داری بگفت بوقماش و بوقتب ؟ ناصرخسرو. در شهنشاهی ترا یزدان ز عالم برگزید هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود. معزی. از انواع حیوان... آدمی را برگزید. (سندبادنامه ص 3). بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشکوی خسرو برگزینیم. نظامی. بدی دیلم کیائی برگزیدی تبربفروختی زوبین خریدی. نظامی. اجتباء، برگزیدن چیزی را برای خود. اِدّثار، برگزیدن مال بسیار را. (از منتهی الارب). استخلاص،برای خویش برگزیدن. اصطناع، کسی را از بهر خویش برگزیدن. (دهار). اًصفاء، برگزیدن و ویژه کردن دوستی. اطّباء، برگزیدن چیزی یا کسی را برای ذات خود. اقتواء، برگزیدن جهت خود چیزی را. اًقفاء، برگزیدن کسی را به کاری. اًلواء، برگزیدن چیزی را برای خود. امتخار، برگزیدن از هر چیزی نیکو آنرا. انتخال، برگزیدن بهترین چیز. تخیّل، برگزیدن کسی را و دریافتن خیر ازاو. تلمّؤ، برگزیدن برای خود چیزی را. تنخّل، برگزیدن بهترین چیز. خَشب، برگزیدن و جدا کردن چیزی را از چیزی. مَشَظ، برگزیدن شهری را. (از منتهی الارب). نَبات، نبات برگزیدن. نَتف، بهین چیزی برگزیدن. (دهار). نَخل، برگزیدن بهترین چیز. (از منتهی الارب). نَقد، بهترین چیزی برگزیدن. (دهار).
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی). بررس از علم قران و علم تأویلش بدان گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید. ناصرخسرو. آن است امامت که خدا داد علی را برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس. ناصرخسرو (از انجمن آرا). بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. بررس بکارها بشکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک از آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. چونکه خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. آز بگذار که با آز بحکمت نرسی گر بیان بایدت از حال سنایی بررس. سنایی (از انجمن آرا). میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست. سوزنی. هوا نماند تا بررسم ز عقل که من کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم. سوزنی. از حال دل سوخته خرمن بررس حال دل زار خواهی از من بررس گر درد دل منت ز من باور نیست ای دوست روا بود ز دشمن بررس. کمال اسماعیل. گر هیچ بسیب زنخش بازرسی باری بررس که نرخ شفتالو چیست. شمس قندهاری. ، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) : هر کش امروز قبله مطبخ شد دانکه فرداش جای دوزخ شد آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنایی. قوی دلی که به بحرین بر او نرسد بخار بخل که جود است در میان برزخ. سوزنی. ، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) : بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ. ناصرخسرو. - عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان. ، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود. - برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین). ، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی). بررس از علم قران و علم تأویلش بدان گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید. ناصرخسرو. آن است امامت که خدا داد علی را برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس. ناصرخسرو (از انجمن آرا). بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. بررس بکارها بشکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک از آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. چونکه خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. آز بگذار که با آز بحکمت نرسی گر بیان بایدت از حال سنایی بررس. سنایی (از انجمن آرا). میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست. سوزنی. هوا نماند تا بررسم ز عقل که من کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم. سوزنی. از حال دل سوخته خرمن بررس حال دل زار خواهی از من بررس گر درد دل منت ز من باور نیست ای دوست روا بود ز دشمن بررس. کمال اسماعیل. گر هیچ بسیب زنخش بازرسی باری بررس که نرخ شفتالو چیست. شمس قندهاری. ، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) : هر کش امروز قبله مطبخ شد دانکه فرداش جای دوزخ شد آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنایی. قوی دلی که به بحرین بر او نرسد بخار بخل که جود است در میان برزخ. سوزنی. ، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) : بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ. ناصرخسرو. - عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان. ، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود. - برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین). ، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
مکیدن. مص ّ. و رجوع به مزیدن شود: اگر نایژه که بتازی انبوبه گویند به گوش اندر نهند (برای بیرون کردن آب که بگوش اندر شده باشد) و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
مکیدن. مص ّ. و رجوع به مزیدن شود: اگر نایژه که بتازی انبوبه گویند به گوش اندر نهند (برای بیرون کردن آب که بگوش اندر شده باشد) و برمزند صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ورزیدن است که مواظبت و مداومت کردن باشد در کاری. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عمل کردن به. (یادداشت مؤلف) : المحالمه، با کسی حلم برزیدن. (المصادر زوزنی). التحنف، دین حنفی برزیدن. (المصادر زوزنی) : و امروز فرزندان او (کیا کوشیار) اندر نواحی قم مقام دارند و علم نجوم برزنند و بنده ایشان را بشهر قم دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر کاری است که پسندیده و ستوده باشد چون مکارم اخلاق برزیدن و علم آموختن و مانند این نبض صغیر باشد و حرکت چشم بر حال اعتدال. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). قطب الدین علی و امیر الائمه قاسم و زید روزگار در طلب قوت حلال و برزیدن علم همی گذراند. (تاریخ بیهق). و امانت برزد در گفتن و نوشتن. (تاریخ بیهقی از تاریخ بیهق) (یادداشت مؤلف). روباه بر آن ضررمصائب نمود و بر آن بلا و عنا جلادت برزید. (سندبادنامه ص 328). تصبر و اصطبار میبرزید... (سندبادنامه ص 329). چون برزگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهدبازو و قوت آب دادن غفلت برزد. (سندبادنامه ص 33 و 34).
ورزیدن است که مواظبت و مداومت کردن باشد در کاری. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عمل کردن به. (یادداشت مؤلف) : المحالمه، با کسی حلم برزیدن. (المصادر زوزنی). التحنف، دین حنفی برزیدن. (المصادر زوزنی) : و امروز فرزندان او (کیا کوشیار) اندر نواحی قم مقام دارند و علم نجوم برزنند و بنده ایشان را بشهر قم دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر کاری است که پسندیده و ستوده باشد چون مکارم اخلاق برزیدن و علم آموختن و مانند این نبض صغیر باشد و حرکت چشم بر حال اعتدال. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). قطب الدین علی و امیر الائمه قاسم و زید روزگار در طلب قوت حلال و برزیدن علم همی گذراند. (تاریخ بیهق). و امانت برزد در گفتن و نوشتن. (تاریخ بیهقی از تاریخ بیهق) (یادداشت مؤلف). روباه بر آن ضررمصائب نمود و بر آن بلا و عنا جلادت برزید. (سندبادنامه ص 328). تصبر و اصطبار میبرزید... (سندبادنامه ص 329). چون برزگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهدبازو و قوت آب دادن غفلت برزد. (سندبادنامه ص 33 و 34).