جدول جو
جدول جو

معنی بیراد - جستجوی لغت در جدول جو

بیراد
مرد پیر و کهنسال، (آنندراج)، پیر و سالدیده، ضعیف و ناتوان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باراد
تصویر باراد
(پسرانه)
نام کسی که در زمان شاپور یکم پادشاه ساسانی زندگی کرده و نام او در کتیبه کعبه زرتشت امده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهراد
تصویر بهراد
(پسرانه)
مرکب از به (خوب یا بهتر) + راد (بخشنده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرام
تصویر بیرام
(پسرانه)
بایرام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرشاد
تصویر بیرشاد
(پسرانه)
یادمان خوشحالی (نگارش کردی: بیرشاد)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیراد
تصویر هیراد
(پسرانه)
کسی که چهره ای خوشحال و شاد دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرزد
تصویر بیرزد
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزه، بریزه، زنجرو،
برادۀ فلزات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیجاد
تصویر بیجاد
بیجاده، نوعی یاقوت سرخ، عقیق، کهربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایراد
تصویر ایراد
وارد ساختن، چیزی بر کسی وارد کردن، بیان کردن، بهانه، خرده گیری، عیب، نقص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر، برای مثال رها کن ظلم و عدل و داد بگزین / که باشد بی گمان بیداد، بی دین (ناصرخسرو - لغت نامه - بی داد)
بیداد کردن: ظلم کردن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیران
تصویر بیران
ویران، خراب، بایر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیراه
تصویر بیراه
بیراهه، کنایه از نامرتبط، کنایه از ویژگی کسی که راه را گم کرده باشد، کج رو، گمراه
فرهنگ فارسی عمید
نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار، رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت، (برهان) (آنندراج)، نام شهری در ترکستان، (ناظم الاطباء)، نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزاردر آن مستولی بود و رستم زال بدانجا رسیده او را گرفته کشت و شهر و قلعه را مفتوح ساخت، (انجمن آرا) :
دژی بود، از مردم آباد بود
کجا نام آن شهر بیداد بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نام وزیر فریدون، (مجمل التواریخ و القصص ص 90)
لغت نامه دهخدا
ظلم و ستم، (برهان) (انجمن آرا)، تعدی و ظلم، (ناظم الاطباء)، ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است، (آنندراج)، ظلم، (شرفنامۀ منیری)، جور، بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ ’اد’ که کلمه نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند، (غیاث)، اما این گفته براساسی نیست، جفا، مقابل داد و عدل، (یادداشت مؤلف) :
گر این جنگ بیداد بینی همی
ز من ساوه را برگزینی همی،
فردوسی،
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام،
فردوسی،
داد و نیکوئی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد،
فرخی،
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد،
فرخی،
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده برنگیرد جور و بیداد،
(ویس و رامین)،
دلا گر عاشقی ناله بیاور
که بیداد هوا را نیست داور،
(ویس و رامین)،
زمانه نه بیداد داند نه داد،
اسدی،
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت،
ابوحنیفۀ اسکافی،
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو بر جان تو جورست و بیداد،
ناصرخسرو،
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفریده و اجرام،
ناصرخسرو (دیوان ص 266)،
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کر مادرزاد،
سنایی،
فر انصاف و زیب شید یکی است
بیخ بیداد و شاخ بید یکی است،
سنایی،
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل بتو من دادم و گناه مرا بود،
خاقانی،
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش،
نظامی،
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد،
نظامی،
جهان را کرده ای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد،
نظامی،
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می نتواند استاد،
عطار،
آنچه کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بیداد بر تو شد درست،
مولوی،
نه بیداد از او بهره مند آمدم
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم،
سعدی،
نبینی در ایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای،
سعدی،
- به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن،
- به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن،
،
که داد و عدل ندارد، فاقد عدل، ظالم، ستمگر، کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است، (ناظم الاطباء)، ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند، (آنندراج)، اما این گفته براساسی نیست، جائر، بیدادگر:
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی،
دل هر دو بیداد شد پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب،
فردوسی،
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را،
فردوسی،
کنم زنده بردار بیداد را
که آزارد او مرد آزاد را،
فردوسی،
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
رها کن ظلم و عدل و داد بگزین
که باشد بی گمان بیداد بی دین،
ناصرخسرو،
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان،
سنائی،
نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد، (تاریخ سیستان)،
داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند،
هندوشاه نخجوانی،
- به بیداد، ظالمانه، ستمگرانه،
، سخت دور، (یادداشت مؤلف)، سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: درۀ بیداد، بسیار عمیق، بی فریاد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به بی فریاد شود،
(اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون، (ایرانشهر ج 1 ص 889)، لحنی و آوازی است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درآوردن، (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 24)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بیرزه. بیرزی. بیرژه. صمغی باشد مانندمصطکی، سبک و خشک و بوی تیز دارد. و طبیعت آن گرم وخشک است و مانند عسل صافی. علاج عرق النساء و نقرس کند و حیض را براند و بچۀ مرده از شکم بیندازد و در مرهمها نیز داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بمعنی بیرزه است. (جهانگیری). یکی از صمغهای سقزی طایفۀ چتری که انزروت و بارزد نیز گویند. (ناظم الاطباء). قنه. خلبانی. دانه چادر. بریجا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انزروت، بارزد، بیزره و بیرزی شود:
شاکرند ارباب معنی زین که باری زینهار
میشناسی بیرزد از گوهر و سوسن ز سیر.
سیف اسفرنگی.
، دارویی باشدکه بر دمیدگیها مالند تا مگس بر آن ننشیند و بکند (ظ: بمکد) . (برهان) و آنرا بریزه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). داروئی که جهت منع مگس بر دمیدگیها مالند. (ناظم الاطباء)، برادۀ فلزات را گفته اند مطلقاً. (برهان). برادۀ فلزات. (ناظم الاطباء)، براده ای را گویند که رویگران از سونش سوهان جمع کنند. (برهان)، چیزی است که رویگران برای پیوند بکار برند. (شرفنامۀ منیری). چیزی را گویند که رویگران بجهت لحیم کردن و وصل نمودن چیزها بکار برند. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + رای = رأی، بیرأی، بی تدبیر، بی اراده، بی فکر، بی اندیشه، بی وقوف:
چو آگاهی آمد سوی سوفرای
ز پیروز بیرای و بی رهنمای،
فردوسی،
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بیرای مغزی تنک،
فردوسی،
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بیرای کم هش گمراه،
فرخی،
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود وبیدل هست بیرای،
نظامی،
برد تا حق تربت بیرای را
تا بمکتب آن گریزان پای را،
مولوی،
فسون و قوت بیرای جهل است و فسون، (گلستان)،
که ای نفس بیرای و تدبیرو هش
بکش بار تیمار و خود را مکش،
بوستان،
و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود،
- بیرای شدن، بی اندیشه و بیفکر شدن، بی تدبیر و بی اراده شدن:
بیرای مشوکه مرد بیرای
بی پایه بود چو کرم بی پای،
نظامی،
- بیرای و هوش، ضعضع، (منتهی الارب)، بی عقل و فکر، بی تدبیر:
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را بنانی میفروشند،
نظامی،
، احمق، نادان، (آنندراج)، بی عقل، بیهوش، جبراً، قسراً، کرهاً، برخلاف میل، (یادداشت مؤلف)، بدون اراده:
چو آگاه شد باربد زانکه شاه
بپرداخت ناکام و بیرای گاه،
فردوسی،
، بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر:
مرا گر نخواهید بیرای من
چرا کس نشانید بر جای من،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
صفت مقابل براه. راه غیرمعمول. راه تنگ و بد. (یادداشت مؤلف). راه پیچاپیچ. بی راهه. راه غیراصلی:
بکوه و بیابان و بیراه رفت
شب تیره تا روز بیگاه رفت.
فردوسی.
همی راند بیراه و دل پر ز بیم
همی برد با خویشتن زر و سیم.
فردوسی.
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندرآورد سر.
فردوسی.
به بیراه لشکر همیراندند
سخنهای شاهان همیخواندند.
فردوسی.
دختر گفت راه خانه از آنسوست... شاه گفت بیراه فرستادم تا لشکر اسکندر او را نبینند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
سپس دیو به بیراه چنین چند روی
جز که بیراه ندانی نرود دیورجیم.
ناصرخسرو.
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر.
ناصرخسرو.
- بیراه و راه، راه معلوم و راه ناشناخته. همه راهها اعم از مسلوک و معلوم و غیر مسلوک. راه و بیراه:
وز آن سوی افراسیاب و سپاه
گریزان برفتند بیراه و راه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همی راند بیراه و راه.
نظامی.
- ، هر سو وهر طرف:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
چو نزدیک شهر اندرآمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
چو در کشورش پهلوان با سپاه
در و دشت زد خیمه بیراه و راه.
اسدی.
همه مردم شهر بیراه و راه
زده صف بدیوار فغفور شاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
دگر نوبت آن شد که بیراه و راه
روان کرد رایت چو خورشید و ماه.
نظامی.
- راه بیراه، راه غیر مسلوک. راه کم رفت و آمد. راه دشوارگذار:
از آن نامداران دو صدبرگزید
بدان راه بیراه شد ناپدید.
فردوسی.
- راه و بیراه، راه معلوم وراه غیر مسلوک. و رجوع به بیراه و بیراه و راه و رجوع به همین ترکیب ذیل لغت راه شود.
، مخالف در جهت. (یادداشت مؤلف) :
پر آشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدل ناشنود
به شش ماه کشتی برفتی برآب
کزو خواستی هرکسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بیراه باد شمال.
فردوسی.
- بیراه افتادن تخته ای از جامه، قرار گرفتن نه از سوی متناسب با تخته های دیگر. (یادداشت مؤلف).
، دو طرف راه را گویند که در آن جاده نباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، مسافری که از جاده منحرف شده و راه را سهو کرده و گم میکند، گمراه. (ناظم الاطباء). غاوی. (مهذب الاسماء). ضال. ضلیل. غوی. (دهار). بیره. گمراه. مضل. (یادداشت مؤلف) ، معاند. مخالف در عقیده و رأی:
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.
فردوسی.
هرآنکس که بد پیش درگاه تو
بنفرید بر جان بیراه تو.
فردوسی.
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
ز بیراه و از مردم نیکخوی.
فردوسی.
سنان سر نیزه شد بر دو نیم
دل مرد بیراه شد پر ز بیم.
فردوسی.
بیراه تر کسی بود که جائی که راه نبود راه جوید. (منتخب قابوسنامه ص 8). امیر عبیداﷲ حرامزادۀ بیراه. (کتاب النقض ص 395).
بس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده اند این بیرهان بی این و آن.
مولوی.
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده که بیراهند.
اوحدی.
- به بیراه افکندن، در ورطۀ گمراهی انداختن: یکی را حب جاه از جادۀ مستقیم به بیراه افکنده. (کلیله و دمنه).
- بیراه رفتن، بر طریقی رفتن که راه رشد نیست. خبط. اختباط. عسف. اعتساف. تعسف. (یادداشت مؤلف). التعسف، بر بیراه رفتن. (مصادر زوزنی). از راه خطا رفتن. راه نامعلوم در سپردن:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه شدن، گمراه شدن و از راه راست خارج گشتن. (ناظم الاطباء). غی. غوایه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غوایت. ضلال. ضلالت: بر قاعده مذهب حسن صباح که غیر افتضاح نبوده است نطاق صلابت وتشدد بربسته است تا او بیراه شد. (جهانگشای جوینی).
- بیراه شدن دل، گمراه شدن دل:
دل شاه از آن دیو بیراه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد.
فردوسی.
- بیراه کردن، اغوا کردن. گمراه کردن اغواء. اضلال. تضلیل کردن. اضلال کردن. گمراه ساختن. (یادداشت مؤلف). استغواء. (زوزنی). از راه بدر کردن:
از آن پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بیراه کرد.
دقیقی.
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
ز خوبی همی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
که ما را دل ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
ورا این بزرگیش بیراه کرد
که باما بکین دست بر ماه کرد.
اسدی.
یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود وخلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است. (بیان الادیان). و خلقی مردم را از خراسان و عراق بیراه کرد، حسن صباح، (بیان الادیان).
- بیراه گشتن، بیراه گردیدن، گمراه شدن. بیراه شدن:
بدانش شود مرد پرهیزگار
چنین گفت آن بخرد هوشیار
که دانش ز تنگی پناه آورد
چو بیراه گردی براه آورد.
ابوشکور.
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل آزار بسیار بیراه گشت.
فردوسی.
- بیراه نهادن قدم، ناراست و ناروا سیر کردن: در طریق قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هوای نفس اماره بیراه نهاده. (منتخب قابوسنامه ص 6).
، کنایه از مردم کج رو. (انجمن آرا) (آنندراج). کجرو. مردم بدکردار، مردم بدذات و اوباش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم نامشخص. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، ستمکار. جائر. ظالم. (یادداشت مؤلف). معسف، مرد ستمکار و بیراه. (منتهی الارب) ، روسپی. (ناظم الاطباء) ، بناحق. (یادداشت مؤلف) :
همه یک بدیگر برآمیختند
بهر جای بیراه خون ریختند.
فردوسی.
، کنایه از کارهای ناشایسته. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). کار ناشایسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ویران که نقیض آباد باشد، (از برهان)، بیرام، بیرانه، (از غیاث)، ویران، (رشیدی)، ویران، ویرانه، (انجمن آرا) : (زحل دلالت دارد بر) ... راههای بیران ... (التفهیم بیرونی)، و از جزیره های آباد و بیران هزار و سیصد و هفتاد جزیره است، (مجمل التواریخ و القصص)،
بود بیران دهی بره اندر
از عمارت در او نمانده اثر،
سنائی،
و این بوم بیران کش جهان می دانند تنگنائی بر لشکر تست، (راحهالصدور راوندی)، و رجوع به ویران شود،
- بیران شدن، ویران شدن، تهکم، (تاج المصادر بیهقی)، رجوع به ویران شدن شود،
- بیران کردن، ویران کردن: چون ابرهه الاشرم پیل به در مکه آورد بدان عزم که بیران کند، (مجمل التواریخ و القصص)، ابن الزبیر خانه کعبه را فراخ کرده و حجاج بهری از آن بمنجنیق بیران کرده بود، (مجمل التواریخ و القصص)، در سنۀ عشر و مأتین هجریه آن باروی را بیران کرد و خراب گردانید، (تاریخ قم ص 35) ...، آن قاعده را هدم کرده بودند و آن طریقه بیران کرده بودند، (کتاب النقض ص 487)، اولاً مصر بیران کند وتخت معد و نزار بشکند، (کتاب النقض ص 510)، و رجوع به ویران کردن شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قرای نسف و در یک فرسخی آن، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیرام
تصویر بیرام
ویران، ویرانه، بیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایراد
تصویر ایراد
در آوردن، ذکر نمودن، بیان کردن، فرود آوردن، وارد ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیران
تصویر بیران
ویران
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه راه را گم کرده باشد منحرف از راه گمراه، بی انصاف، آنکه کارهای ناشایسته کند، خواننده ای که خارج از مقام خواند، بیراهه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده - بریزه برای جوش دادن مس و برنج و دیگرها به کار برند این واژه چنان که در فرهنگ فارسی محمد معین آمده پارسی است و گیاهی است برابر بااشنان یا به گفته آنندراج از ازدو (صمغ) هاست بارزد، براده فلزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجاد
تصویر بیجاد
نوعی از احجار کریمه شبیه بیاقوت کهربا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم و ستم، تعدی و ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرزد
تصویر بیرزد
((زَ))
بارزد. پیرژد. بیرزه. بیرزی. بارزد، براده فلزات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیراه
تصویر بیراه
گمراه، منحرف از راه، بی انصاف، آن که کارهای ناشایسته کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیراد
تصویر هیراد
خوش رو، خندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایراد
تصویر ایراد
وارد ساختن، داخل کردن، خرده گرفتن، اعتراض کردن، خرده گیری، مفرد ایرادات
ایراد بنی اسراییلی: خرده گیری به قصد بهانه جویی در مورد کارهای غیرمهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم، بی عدالتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایراد
تصویر ایراد
خرده، ناکارایی
فرهنگ واژه فارسی سره