دهی از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس است و 794 تن سکنه دارد. مزرعۀ جوان آباد، قدیرآباد، کم نظرخان لوک، روده سفید، نیوچ، بهروز، امیرآباد، در چال، سرآب علی آباد، چشمۀ سیدهاشم و حسین آباد، جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس است و 794 تن سکنه دارد. مزرعۀ جوان آباد، قدیرآباد، کم نظرخان لوک، روده سفید، نیوچ، بهروز، امیرآباد، در چال، سرآب علی آباد، چشمۀ سیدهاشم و حسین آباد، جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
بلسان، گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
بلسان، گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن: احمدک را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود. نظامی. ، سر بر زدن. جوشیدن: زمین شد بزیر اندرش ناپدید یکی چشمۀ خون ازو بردمید. فردوسی. ببالید کوه آبها بردمید سر رستنی سوی بالا کشید. فردوسی. ، بروز و ظهور کردن. متولد شدن: نبیره چو شد رای زن با نیا از آن جایگه بردمد کیمیا. فردوسی. ، برخاستن: یکی تیره گرد از میان بردمید بر آنسان که خورشید شد ناپدید. فردوسی. ابری از کوه بردمید سیاه چون ملیخا در ابر کرد نگاه. نظامی. غباری بردمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد. نظامی. ز آه آن طفلکان دردآلود گردی از غار بردمید چو دود. نظامی. ، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) : مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم. ناصرخسرو. و اکنون ز خوی او چو شدی آگه بردم بجان خویش یکی یاسین. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89). برویش همی بردمد مشک سارا مگر راه برطبل عطار دارد. ناصرخسرو. ، وزیدن. برخاستن باد: بادی که ز نجد بردمیدی جز بوی وفا در او ندیدی. نظامی. ، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی: سیاوش بدشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید. فردوسی. چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد هوا بردمید. فردوسی. چو رستم پیام سپهبد شنید چو دریای آتش زکین بردمید. فردوسی. هم آورد را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید. فردوسی. بدانسان که او بردمد روز جنگ زبیخش بدریا بسوزد نهنگ. فردوسی. - بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم: چو بر پیل بر بچۀ شیر دید بخندید و شادان دلش بردمید فردوسی. چو آن نامه نزدیک نرسی رسید ز شادی دل نامور بردمید. فردوسی. چو زرمهر گفت این و خسرو شنید دل شاه از خرمی بردمید. فردوسی. چو شاه دلیر این سخنها شنید بجوشید و از غم دلش بردمید. فردوسی. چو از پیش لشکر شدش ناپدید دل گیو از اندوه او بردمید. فردوسی. چو از دور خسرو نیا را بدید بخندید و شادان دلش بردمید. فردوسی. به پیش سپهبد بگفت آنچه دید دل پهلوان زان سخن بردمید. فردوسی. - بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن: چو چشم فرنگیس او را بدید تو گفتی روان از تنش بردمید. فردوسی. ، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) : صبح آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامۀ کافور بردمید. کسائی (از سندبادنامه). سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را به هامون ندید. فردوسی. دگر روز چون بردمید آفتاب. فردوسی. ز دریای جوشان چو خور بردمید شد آن چادر قیرگون ناپدید. فردوسی. چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه. منوچهری. هر صبح که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی. نظامی. - سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن: ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بردمید. فردوسی
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن: احمدک را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود. نظامی. ، سر بر زدن. جوشیدن: زمین شد بزیر اندرش ناپدید یکی چشمۀ خون ازو بردمید. فردوسی. ببالید کوه آبها بردمید سر رستنی سوی بالا کشید. فردوسی. ، بروز و ظهور کردن. متولد شدن: نبیره چو شد رای زن با نیا از آن جایگه بردمد کیمیا. فردوسی. ، برخاستن: یکی تیره گرد از میان بردمید بر آنسان که خورشید شد ناپدید. فردوسی. ابری از کوه بردمید سیاه چون ملیخا در ابر کرد نگاه. نظامی. غباری بردمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد. نظامی. ز آه آن طفلکان دردآلود گردی از غار بردمید چو دود. نظامی. ، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) : مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم. ناصرخسرو. و اکنون ز خوی او چو شدی آگه بردم بجان خویش یکی یاسین. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89). برویش همی بردمد مشک سارا مگر راه برطبل عطار دارد. ناصرخسرو. ، وزیدن. برخاستن باد: بادی که ز نجد بردمیدی جز بوی وفا در او ندیدی. نظامی. ، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی: سیاوش بدشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید. فردوسی. چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد هوا بردمید. فردوسی. چو رستم پیام سپهبد شنید چو دریای آتش زکین بردمید. فردوسی. هم آورد را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید. فردوسی. بدانسان که او بردمد روز جنگ زبیخش بدریا بسوزد نهنگ. فردوسی. - بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم: چو بر پیل بر بچۀ شیر دید بخندید و شادان دلش بردمید فردوسی. چو آن نامه نزدیک نرسی رسید ز شادی دل نامور بردمید. فردوسی. چو زرمهر گفت این و خسرو شنید دل شاه از خرمی بردمید. فردوسی. چو شاه دلیر این سخنها شنید بجوشید و از غم دلش بردمید. فردوسی. چو از پیش لشکر شدش ناپدید دل گیو از اندوه او بردمید. فردوسی. چو از دور خسرو نیا را بدید بخندید و شادان دلش بردمید. فردوسی. به پیش سپهبد بگفت آنچه دید دل پهلوان زان سخن بردمید. فردوسی. - بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن: چو چشم فرنگیس او را بدید تو گفتی روان از تنش بردمید. فردوسی. ، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) : صبح آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامۀ کافور بردمید. کسائی (از سندبادنامه). سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را به هامون ندید. فردوسی. دگر روز چون بردمید آفتاب. فردوسی. ز دریای جوشان چو خور بردمید شد آن چادر قیرگون ناپدید. فردوسی. چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه. منوچهری. هر صبح که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی. نظامی. - سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن: ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بردمید. فردوسی
مرکّب از: بی + درمان، بدون درمان. بی علاج و لادوا. (آنندراج)، بی چاره و لاعلاج. (ناظم الاطباء)، بیچاره. غیرقابل علاج: درد بیدرمان، علاج ناشدنی. مرضی لاعلاج. (یادداشت مؤلف)، درمان ناپذیر. و رجوع به درمان شود: وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم مثل زند که حسد هست درد بی درمان. عنصری. موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست. (سندبادنامه ص 74)، درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان مستولی شده. (سندبادنامه ص 188)، دل خاقانی از تو نامزد شد بهر دردی که بی درمان می آید. خاقانی. علاج درد بی درمان ندانست غم خود را سر و سامان ندانست. نظامی. ای زبان هم گنج بی پایان تویی ای زبان هم درد بیدرمان تویی. مولوی. گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بیسامان بخندم. سعدی
مُرَکَّب اَز: بی + درمان، بدون درمان. بی علاج و لادوا. (آنندراج)، بی چاره و لاعلاج. (ناظم الاطباء)، بیچاره. غیرقابل علاج: درد بیدرمان، علاج ناشدنی. مرضی لاعلاج. (یادداشت مؤلف)، درمان ناپذیر. و رجوع به درمان شود: وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم مثل زند که حسد هست درد بی درمان. عنصری. موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست. (سندبادنامه ص 74)، درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان مستولی شده. (سندبادنامه ص 188)، دل خاقانی از تو نامزد شد بهر دردی که بی درمان می آید. خاقانی. علاج درد بی درمان ندانست غم خود را سر و سامان ندانست. نظامی. ای زبان هم گنج بی پایان تویی ای زبان هم درد بیدرمان تویی. مولوی. گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بیسامان بخندم. سعدی
مرکّب از: بی + دستگاه، بی چیز. فقیر. ناتوان: وگر وامخواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بیدستگاه. فردوسی. نبینی که درویش بیدستگاه بحسرت کند در توانگر نگاه. سعدی. رجوع به دستگاه شود، بدبخت. شقی. بیچاره: دگر گفت بیدستگاه آن بود که ریزندۀ خون شاهان بود. فردوسی. ، جاهل. نادان: یکایک بدادند پیغام شاه به شیروی بی مغز و بیدستگاه. فردوسی
مُرَکَّب اَز: بی + دستگاه، بی چیز. فقیر. ناتوان: وگر وامخواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بیدستگاه. فردوسی. نبینی که درویش بیدستگاه بحسرت کند در توانگر نگاه. سعدی. رجوع به دستگاه شود، بدبخت. شقی. بیچاره: دگر گفت بیدستگاه آن بود که ریزندۀ خون شاهان بود. فردوسی. ، جاهل. نادان: یکایک بدادند پیغام شاه به شیروی بی مغز و بیدستگاه. فردوسی
جانوران دوکفه ای. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بی سر شود، با شکیبائی. بدون عجله. بی تعجیل: صبر آرد آرزورا بی شتاب صبرکن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. و رجوع به شتاب شود
جانوران دوکفه ای. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به بی سر شود، با شکیبائی. بدون عجله. بی تعجیل: صبر آرد آرزورا بی شتاب صبرکن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. و رجوع به شتاب شود
مسرعان. قاصدان. پیکان. نامه بران: صاحب خبر و برید... نایبان داشتی در همه ممالک و بریدگان و مسرعان بسیار تا از همه جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او می گردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93)
مسرعان. قاصدان. پیکان. نامه بران: صاحب خبر و برید... نایبان داشتی در همه ممالک و بریدگان و مسرعان بسیار تا از همه جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او می گردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام محلی کنار جادۀ تهران و قزوین در 138600 گزی تهران میان قزوین و شریف آباد. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام محلی کنار جادۀ تهران و قزوین در 138600 گزی تهران میان قزوین و شریف آباد. (یادداشت مؤلف)
مرکّب از: بید + ستان، جای انبوه از درخت بید. (ناظم الاطباء)، بیدزار. جایی که درخت بید بسیار باشد. از قبیل سروستان و نخلستان. (از آنندراج)، مخلفه. (یادداشت مؤلف) : ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سوده بر ماه. نظامی
مُرَکَّب اَز: بید + ستان، جای انبوه از درخت بید. (ناظم الاطباء)، بیدزار. جایی که درخت بید بسیار باشد. از قبیل سروستان و نخلستان. (از آنندراج)، مخلفه. (یادداشت مؤلف) : ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سوده بر ماه. نظامی
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) : من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر. سوزنی. رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) : من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر. سوزنی. رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود