جدول جو
جدول جو

معنی بیدخون - جستجوی لغت در جدول جو

بیدخون
نام چشمه ای واقع در بلوک مالکی شمال قریۀ بیدخون، آب آن از کوه درروک میانۀ بلوک گله دار و بلوک مالکی برخاسته بمسافت صد گز بیشتر از کوه بدره ریخته و چون از درۀ کوه بیرون رود در حوالی قریۀ بیدخون باغها و زراعت را آب دهد و در تمامی سواحل دریای فارس چشمۀ آب شیرین گوارا جز این چشمه یافت نشود، (از فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان ثلاث در بخش کنگان شهرستان بوشهر که دارای 200 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیستون
تصویر بیستون
(پسرانه)
محل عبادت خدا، خانه یا کاخی که درآن ستون نباشد، محل و کوهی سنگی نزدیک کرمانشاه که فرهاد برای رساندن جوی شیر تا قصر شیرین مأمور به تراشیدن آن شد. (نگارش کردی: بستون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرخون
تصویر شیرخون
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مرد زابلی و راهنمای بهمن پسر اسفندیار تورانی به شکارگاه رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شبیخون
تصویر شبیخون
حملۀ ناگهانی بر دشمن هنگام شب، شب تاز، شب تازی
شبیخون زدن: هنگام شب ناگهان بر دشمن تاختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی چون
تصویر بی چون
بی مانند، بی نظیر، بی همتا، از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدخشت
تصویر بیدخشت
ماده ای که از نوعی درخت بید گرفته می شود، این ماده در گرمای تابستان روی تنۀ درخت به صورت مایع تولید می شود. آن را با تیغه های فلزی آغشته به آرد از تنۀ درخت جمع می کنند و در ظرف آرد می ریزند که به هم نچسبد، طعمش شیرین و خاصیت آن شبیه خاصیت شیرخشت است و برای لینت مزاج و نرم کردن سینه و شیرین ساختن داروها به کار می رود، شکرک درخت بید، بیدانگبین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
عددی معادل ۱۰۹، میلیارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدوند
تصویر بیدوند
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، شادنه، حجر هندی، شادنج، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدموش
تصویر بیدموش
بیدمشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، مشک بید، پله، بهرامج، گربکو، گربه بید، بهرامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادخون
تصویر بادخون
محل رهگذر باد، بادخانه، بادخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
بی هوش، بی حال، بی اختیار، خارج شده از حالت طبیعی، شوریده، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادخان
تصویر بادخان
جایی که در آن هوای بسیار جمع شود و باد بسیار بوزد، بادخانه، خانۀ باد
فرهنگ فارسی عمید
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دون، کلمه نفی یعنی بدون، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور است و 584 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خا)
دهی است از دهستان حومه بخش بافت شهرستان سیرجان دارای 9 آبادی و 1200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8) (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار است و 645 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بید + گون، برنگ برگ بید، سبز:
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندرسر آرد کوهسار،
فرخی
لغت نامه دهخدا
یکی از قراء فراش بند شهرستان فارس است، (جغرافیای غرب ایران ص 112)
لغت نامه دهخدا
راه گذر باد، (برهان) (ناظم الاطباء)، جائی بود که بادبرو گذارنده بود یعنی بادگیر، (اوبهی)، جای گذار باد بود، (لغت فرس اسدی)، بادگیر باشد، (معیار جمالی)، رهگذار باد باشد یعنی بادگیر، (سروری) :
بر گذار حملۀ او بوقبیس
تودۀحلقان شمر در بادخون،
اثیر اخسیکتی،
دشمن درگاه بواسحاق را
دیده و دل دایم از غم باد خون
گردد الحق چون سموم از باد صبح
بگذرد اعداش را بر بادخون،
شمس فخری (از معیار جمالی)،
، مردم با رحم و مروت، (ناظم الاطباء)، رجوع به با شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام یکی از دهستان های نه گانه بخش خورموج شهرستان بوشهر است. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: بردخون کهنه، شه نیا، زیررود، زیدان، مل سوخته، نره کوه، درواحمد، دمی گز، گورک، شیبرم. مرکز دهستان قریه بردخون نو است که 961 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبیدون
تصویر لبیدون
لبیذیون بنگرید به لبیذیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدخشت
تصویر بیدخشت
شکرکی که روی درخت بید بعلت شته ای مخصوص ایجاد میشود بیدانگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیخون
تصویر شبیخون
حمله کردن بر دشمن در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی چون
تصویر بی چون
بی همتا و بی نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیستون
تصویر بیستون
بدون پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
هزار ملیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدخشت
تصویر بیدخشت
((خِ))
شکرکی که روی درخت بید بوجود می آید. از آن برای نرم کردن، سفید و شیرین کردن دارو استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
((خُ))
بی هوش، بی حال، بی اختیار، بلااراده، شوریده، بیهوده، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی چون
تصویر بی چون
بی مانند، بی نظیر، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلیون
تصویر بیلیون
عددی معادل هزارمیلیون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیخون
تصویر شبیخون
((شَ))
حمله ناگهانی در شب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
Preposterous, Witless
دیکشنری فارسی به انگلیسی
نوعی نفرین که بیشتر برای حیوانات و اشیا به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی