بمعنی بخله است. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خرفه. قرفخ. رجله. بقلهالحمقاء. مویز. آب محله. تخمگان. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خرفه و پرپهن شود
بمعنی بخله است. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خرفه. قرفخ. رجله. بقلهالحمقاء. مویز. آب محله. تخمگان. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خرفه و پرپهن شود
خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
خُرفِه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورَک، پَرپَهن، بَلبَن، فَرفَخ، بُخلِه، بوخَل، بوخَلِه، بیخیلِه، بَقلَةُ الحَمقا
خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بخیله، بوخل، بوخله، بقلة الحمقا
خُرفِه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورَک، پَرپَهن، بَلبَن، فَرفَخ، بُخلِه، بَخیلِه، بوخَل، بوخَلِه، بَقلَةُ الحَمقا
خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بخیله، بوخل، بیخیله، بقلة الحمقا
خُرفِه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورَک، پَرپَهن، بَلبَن، فَرفَخ، بُخلِه، بَخیلِه، بوخَل، بیخیلِه، بَقلَةُ الحَمقا
تخم خرفه، خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخیله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
تخم خُرفه، خُرفِه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد تورَک، پَرپَهن، بَلبَن، فَرفَخ، بَخیلِه، بوخَل، بوخَلِه، بیخیلِه، بَقلَةُ الحَمقا
خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. (شرفنامۀ منیری). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. (غیاث) (از انجمن آرا) (آنندراج). این معنی متعارف ولایت سند نیز بود. (رشیدی) : بعمان قدرت فلک یک حباب ز دریای جاهت جهان بیله است. عمعق. ، نوعی از دوا. پیله. (برهان). یک نوع دارو. (ناظم الاطباء). نوعی از گیاه دارو. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به پیله شود، طبله و خریطۀ عطار. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). طبلۀ عطار و معرب آن باله است. (منتهی الارب). خریطۀ ادویه. (غیاث). بوی دان. مشک دان. (یادداشت مؤلف). رجوع به پیله شود، منشور پادشاهان. (برهان) (ناظم الاطباء). منشور. (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بیلک شود. - بیلۀ حقوق، (کلمه بیله فارسی، بمعنی منشور پادشاهان) بیلۀ حقوق یا منشور حقوق یکی از مهمترین اسناد قانون اساسی انگلستان، که مفاد آن در تکامل قوانین اساسی هر یک از ممالک مشترک المنافع بریتانیا و نیز ایالات متحدۀ امریکا تأثیر داشته و (بضمیمۀ ماگنا) اغلب جزء میراث سیاسی ممالک دموکراسی انگلیسی زبان محسوب میشود. (از دائره المعارف فارسی). ، قبالۀ خانه و باغ. (برهان) (ناظم الاطباء). قباله. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بیلک شود، رخساره. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث) : بیلۀ تو کرد روی مه و زهره را خجل زان میکنند هر سحری روی در نقاب. خاقانی. ، پهلو. (برهان) (جهانگیری) (غیاث) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، هر یک از دو جانب قدام و خلف سینه. (یادداشت مؤلف) : و آن دل که در میان دو بیله به کین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. ، پاروب کشتیبانان که بدان غراب رانند. (برهان). پاروب کشتی بانی. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی بان. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (از جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی ران برای راندن کشتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بلّیج السفینه، بیلۀ کشتی، معربست. (منتهی الارب). رجوع به بیل شود، پیکانی که مانند بیل سازند. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پیکان است و پیکان را بیلک خوانند. (فرهنگ اسدی). پیکانی بود سرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حالا بیلک گویند و آن تیری باشد که پیکان آن به صورت سر بیل باشد. (اوبهی). بیلک. (جهانگیری) (غیاث) (از رشیدی). پیکان پهن. پیله. (یادداشت مؤلف). پیکانی بود سرپهن شبیه بیل که در تیرنشانند و آن تیر را بیلکی گویند. (یادداشت مؤلف) : اگر که رستم پیلی بکشت در خردی بتیر بیله ز بیلی تو کرده ای دو تبر. فرخی. چنانچون سوزن از وشّی و آب روشن از توزی بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون بیله. فرخی. رجوع به بیله شود. - تیر بیله، تیر که پیکان آن به شکل بیل باشد: بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند به تیر بیله، ز سیمرغ بفکنی مخلب. فرخی. ، چرک و ریمی که از زخم آید. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). ریم که از خون شود. (شرفنامۀ منیری). رجوع به پیله شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (ناظم الاطباء). کرم ابریشم که تخم ابریشم است. (شرفنامۀ منیری). پیله. (انجمن آرا). و رجوع به پیله شود، در خراسان بمعنای دفعه بکار رود: در بیلۀ دیگر اینقدر دوا بخور، در دفعۀ دیگر..
خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. (شرفنامۀ منیری). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. (غیاث) (از انجمن آرا) (آنندراج). این معنی متعارف ولایت سند نیز بود. (رشیدی) : بعمان قدرت فلک یک حباب ز دریای جاهت جهان بیله است. عمعق. ، نوعی از دوا. پیله. (برهان). یک نوع دارو. (ناظم الاطباء). نوعی از گیاه دارو. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به پیله شود، طبله و خریطۀ عطار. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). طبلۀ عطار و معرب آن باله است. (منتهی الارب). خریطۀ ادویه. (غیاث). بوی دان. مشک دان. (یادداشت مؤلف). رجوع به پیله شود، منشور پادشاهان. (برهان) (ناظم الاطباء). منشور. (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بیلک شود. - بیلۀ حقوق، (کلمه بیله فارسی، بمعنی منشور پادشاهان) بیلۀ حقوق یا منشور حقوق یکی از مهمترین اسناد قانون اساسی انگلستان، که مفاد آن در تکامل قوانین اساسی هر یک از ممالک مشترک المنافع بریتانیا و نیز ایالات متحدۀ امریکا تأثیر داشته و (بضمیمۀ ماگنا) اغلب جزء میراث سیاسی ممالک دموکراسی انگلیسی زبان محسوب میشود. (از دائره المعارف فارسی). ، قبالۀ خانه و باغ. (برهان) (ناظم الاطباء). قباله. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بیلک شود، رخساره. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث) : بیلۀ تو کرد روی مه و زهره را خجل زان میکنند هر سحری روی در نقاب. خاقانی. ، پهلو. (برهان) (جهانگیری) (غیاث) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، هر یک از دو جانب قدام و خلف سینه. (یادداشت مؤلف) : و آن دل که در میان دو بیله به کین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. ، پاروب کشتیبانان که بدان غراب رانند. (برهان). پاروب کشتی بانی. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی بان. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (از جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی ران برای راندن کشتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بِلّیج السفینه، بیلۀ کشتی، معربست. (منتهی الارب). رجوع به بیل شود، پیکانی که مانند بیل سازند. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پیکان است و پیکان را بیلک خوانند. (فرهنگ اسدی). پیکانی بود سرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حالا بیلک گویند و آن تیری باشد که پیکان آن به صورت سر بیل باشد. (اوبهی). بیلک. (جهانگیری) (غیاث) (از رشیدی). پیکان پهن. پیله. (یادداشت مؤلف). پیکانی بود سرپهن شبیه بیل که در تیرنشانند و آن تیر را بیلکی گویند. (یادداشت مؤلف) : اگر که رستم پیلی بکشت در خردی بتیر بیله ز بیلی تو کرده ای دو تبر. فرخی. چنانچون سوزن از وشّی و آب روشن از توزی بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون بیله. فرخی. رجوع به بیله شود. - تیر بیله، تیر که پیکان آن به شکل بیل باشد: بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند به تیر بیله، ز سیمرغ بفکنی مخلب. فرخی. ، چرک و ریمی که از زخم آید. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). ریم که از خون شود. (شرفنامۀ منیری). رجوع به پیله شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (ناظم الاطباء). کرم ابریشم که تخم ابریشم است. (شرفنامۀ منیری). پیله. (انجمن آرا). و رجوع به پیله شود، در خراسان بمعنای دفعه بکار رود: در بیلۀ دیگر اینقدر دوا بخور، در دفعۀ دیگر..
خرفه. بقلهالحمقاء. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فرفخ. (دستوراللغه). پرپهن. (فرهنگ جهانگیری). پرپهن. فرفخ. (صحاح الفرس). بیخله. تخمگان. خرفه. فرفخ. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مویزاب. بخیله. رجله. فرفین. (یادداشت مؤلف) : درآویزم حمایل وار یکسر خویش را بر وی به گرد گردن و سینه اش کنم آغوش چون بخله. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به پرپهن و خرفه شود
خرفه. بقلهالحمقاء. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فرفخ. (دستوراللغه). پرپهن. (فرهنگ جهانگیری). پرپهن. فرفخ. (صحاح الفرس). بیخله. تخمگان. خرفه. فرفخ. پرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مویزاب. بخیله. رجله. فرفین. (یادداشت مؤلف) : درآویزم حمایل وار یکسر خویش را بر وی به گرد گردن و سینه اش کنم آغوش چون بخله. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به پرپهن و خرفه شود
چیزی که از غربال رد شده باشد. (ناظم الاطباء). منخول. مغربل: هرگز نبرد کسی ببازار نابیخته گندم بهایی. ناصرخسرو. ، پیچیده: مطوی برابر (مقابل) منشور، و اصل نشر خلاف طی باشد و منه: نشرالموتی،ای احیاهم، برای آنکه تا مرده باشند چون بیخته باشند چون زنده شوند افراخته شوند. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 405 ص 4). رجوع به مادۀ قبل شود
چیزی که از غربال رد شده باشد. (ناظم الاطباء). منخول. مغربل: هرگز نبرد کسی ببازار نابیخته گندم بهایی. ناصرخسرو. ، پیچیده: مطوی برابر (مقابل) منشور، و اصل نشر خلاف طی باشد و منه: نشرالموتی،ای احیاهم، برای آنکه تا مرده باشند چون بیخته باشند چون زنده شوند افراخته شوند. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 405 ص 4). رجوع به مادۀ قبل شود
بوخل که خرفه باشد. (برهان). بوخل. خرفه. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) : در سند و هند جرب و حصبه باشد. اسافل به آرد جو و بوخله طلا کنند. (تاریخ بیهق ص 30). رجوع به بوخل شود
بوخل که خرفه باشد. (برهان). بوخل. خرفه. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) : در سند و هند جرب و حصبه باشد. اسافل به آرد جو و بوخله طلا کنند. (تاریخ بیهق ص 30). رجوع به بوخل شود
دهی از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج در 6هزارگزی شمال کامیاران، کنار شوسۀ کرمانشاه - سنندج. دامنه، سردسیر. دارای 163 تن سکنه. آب آن از چشمه ورود خانه مروارید است. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاه میان بوانه بیدبار، در 80500گزی سنندج
دهی از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج در 6هزارگزی شمال کامیاران، کنار شوسۀ کرمانشاه - سنندج. دامنه، سردسیر. دارای 163 تن سکنه. آب آن از چشمه ورود خانه مروارید است. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاه میان بوانه بیدبار، در 80500گزی سنندج
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین،، خفرج، بقله الحمقاء
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین،، خفرج، بقله الحمقاء