شهری است به شام. (منتهی الارب). ناحیه ایست ازتوابع دمشق بین شام و وادی القری، قصبۀ آن عمان است و در آنجا روستاهای زیاد است و مزرعه های وسیع، گندم آن در خوبی شهره است. (از معجم البلدان) (از مراصد). اندر حدود این کوه بلقاء (به شام) شهرها و روستاها بسیارند و اندر وی همه مردمان خوارج اند. (حدود العالم)، میوۀ تازه، نوباوه، جامۀ نو. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)، هر چیز تازه و نوبرآمده، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث)، گنجشکی که طرفه باشد. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)
شهری است به شام. (منتهی الارب). ناحیه ایست ازتوابع دمشق بین شام و وادی القری، قصبۀ آن عمان است و در آنجا روستاهای زیاد است و مزرعه های وسیع، گندم آن در خوبی شهره است. (از معجم البلدان) (از مراصد). اندر حدود این کوه بلقاء (به شام) شهرها و روستاها بسیارند و اندر وی همه مردمان خوارج اند. (حدود العالم)، میوۀ تازه، نوباوه، جامۀ نو. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)، هر چیز تازه و نوبرآمده، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث)، گنجشکی که طرفه باشد. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)
التفات کردن و باک داشتن. ما ابالیه، و ماابالی به، التفات نمی کنم و باک نمیدارم. (از منتهی الارب). اهتمام کردن و توجه نمودن به چیزی. (از اقرب الموارد). مبالاه. باله. بالا. و رجوع به مبالاه و باله و بالا شود
التفات کردن و باک داشتن. ما اُبالیه، و مااُبالی به، التفات نمی کنم و باک نمیدارم. (از منتهی الارب). اهتمام کردن و توجه نمودن به چیزی. (از اقرب الموارد). مبُالاه. باله. بالا. و رجوع به مبالاه و باله و بالا شود
آزمودن چیزی را و دریافتن حقیقت آنرا و کشف آن نمودن. (از منتهی الارب). آزمودن. (المصادر زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد). اختیار خیر یا شر. (تاج المصادر بیهقی). آزمودن به مشقت یا به نعمت. (ترجمان القرآن جرجانی). آزمایش کردن، خواه به ایذا رسانیدن خواه به نعمت دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بلو. و رجوع به بلو شود، چون چیزی، خاصه فرومایه را، به مقدس تشبیه کردن خواهند، ازپیش این کلمه راگویند. مثلاً، نثر او ’بلاتشبیه’ مثل قرآن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). گاه درمورد تنزیه به هنگام گفتگو از امری که با ساحت الوهیت یا بزرگان دین یا مخاطبی محترم سازگار نیست، گویند. (از فرهنگ فارسی معین)
آزمودن چیزی را و دریافتن حقیقت آنرا و کشف آن نمودن. (از منتهی الارب). آزمودن. (المصادر زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد). اختیار خیر یا شر. (تاج المصادر بیهقی). آزمودن به مشقت یا به نعمت. (ترجمان القرآن جرجانی). آزمایش کردن، خواه به ایذا رسانیدن خواه به نعمت دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بَلْو. و رجوع به بلو شود، چون چیزی، خاصه فرومایه را، به مقدس تشبیه کردن خواهند، ازپیش این کلمه راگویند. مثلاً، نثر او ’بلاتشبیه’ مثل قرآن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). گاه درمورد تنزیه به هنگام گفتگو از امری که با ساحت الوهیت یا بزرگان دین یا مخاطبی محترم سازگار نیست، گویند. (از فرهنگ فارسی معین)
بلا. آزمایش، به نعمت باشد یا به محنت و سختی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آزمایش. (مهذب الاسماء). آزمایش به نعمت و به شدت. (دهار). و از آن جمله است ’أعوذ باﷲ من جهد البلاء الا بلاء فیه علاء عند اﷲ’. (از اقرب الموارد). امتحان خواه به منحت و سراء و خواه به محنت و ضراء، قال عمر (رض) : بلینا بالضراء فصبرنا ولینا بالسراء فلم نصبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلا شود: و فی ذلکم بلاء من ربکم عظیم. (قرآن 49/2 و 141/7 و 6/14) ، و در آن بلایی بود از پروردگار بزرگتان. و آتیناهم من الاّیات ما فیه بلاءمبین. (قرآن 33/44) ، و بر آنها آیاتی از نعمتهای آشکار یا از محنتها فرود آوردیم. (از ذیل اقرب الموارداز قاموس). ًان هذا لهو البلاء المبین. (قرآن 106/37) ، همانا این آزمایشی است آشکار. و لیبلی المؤمنین منه بلاء حسنا. (قرآن 17/8) ، تا نعمت دهد مؤمنان رااز خود بلایی نیکو.
بلا. آزمایش، به نعمت باشد یا به محنت و سختی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آزمایش. (مهذب الاسماء). آزمایش به نعمت و به شدت. (دهار). و از آن جمله است ’أعوذ باﷲ من جهد البلاء الا بلاء فیه علاء عند اﷲ’. (از اقرب الموارد). امتحان خواه به منحت و سراء و خواه به محنت و ضراء، قال عمر (رض) : بلینا بالضراء فصبرنا ولینا بالسراء فلم نصبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلا شود: و فی ذلکم بلاء من ربکم عظیم. (قرآن 49/2 و 141/7 و 6/14) ، و در آن بلایی بود از پروردگار بزرگتان. و آتیناهم من الاَّیات ما فیه بلاءمبین. (قرآن 33/44) ، و بر آنها آیاتی از نعمتهای آشکار یا از محنتها فرود آوردیم. (از ذیل اقرب الموارداز قاموس). ًان هذا لهو البلاء المبین. (قرآن 106/37) ، همانا این آزمایشی است آشکار. و لیبلی المؤمنین منه بلاء حسنا. (قرآن 17/8) ، تا نعمت دهد مؤمنان رااز خود بلایی نیکو.
ناقه دلقاء، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری که چون آب خورد از دهنش بیرون افتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سیف دلقاء، شمشیر به آسانی برآینده از نیام. (منتهی الارب). و صاحب المعیار گوید دلیلی بر صحت آن در دست نیست
ناقه دلقاء، شتر مادۀ دندان ریخته از پیری که چون آب خورد از دهنش بیرون افتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سیف دلقاء، شمشیر به آسانی برآینده از نیام. (منتهی الارب). و صاحب المعیار گوید دلیلی بر صحت آن در دست نیست
از بند رها کردگان. (ربنجنی). جمع واژۀ طلیق. (مهذب الاسماء) : ثم ولی مروان بن الحکم طرید لعین رسول اﷲ و ابن لعینه فاسق فی بطنه و فرجه... ثم تداولها بنومروان بعده اهل بیت اللعنه طرداء رسول اﷲ و قوم من الطلقاء لیسو من المهاجرین و الانصار و لا التابعین باحسان... (حاشیۀ ص 101ج 2 البیان و التبیین). امن العدل یا ابن الطلقاء
از بند رها کردگان. (ربنجنی). جَمعِ واژۀ طلیق. (مهذب الاسماء) : ثم ولی مروان بن الحکم طرید لعین رسول اﷲ و ابن لعینه فاسق فی بطنه و فرجه... ثم تداولها بنومروان بعده اهل بیت اللعنه طرداء رسول اﷲ و قوم من الطلقاء لیسو من المهاجرین و الانصار و لا التابعین باحسان... (حاشیۀ ص 101ج 2 البیان و التبیین). اَمن العدل یا ابن الطلقاء
دیدار، اسم مصدر است.... سوی. برابر و مقابل. یقال: توجه تلقاء النار و تلقاء فلان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برابر. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تلقاء مدین، به سوی مدین. و مدین اسم بلد بعث الیه شعیب النبی علیه السلام. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
دیدار، اسم مصدر است.... سوی. برابر و مقابل. یقال: توجه تلقاء النار و تلقاء فلان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برابر. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تلقاء مدین، به سوی مدین. و مدین اسم بلد بعث الیه شعیب النبی علیه السلام. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). افکندن. (ترجمان علامۀ تهذیب عادل) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). گویند: اءلقه من یدک، یعنی آن را از دست خود بیفکن، و ألق به من یدک، و ألقیت الیه الموده (و بالموده) ، یعنی دوستی خود را به وی القا کردم، یا دوستی او را بر دل گرفتم. (از منتهی الارب). فروانداختن و افکندن. (آنندراج). انداختن.
بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). افکندن. (ترجمان علامۀ تهذیب عادل) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). گویند: اءِلقِه ِ من یدک، یعنی آن را از دست خود بیفکن، و ألق به من یدک، و ألقیت الیه الموده (و بالموده) ، یعنی دوستی خود را به وی القا کردم، یا دوستی او را بر دل گرفتم. (از منتهی الارب). فروانداختن و افکندن. (آنندراج). انداختن.
دهی از دهستان چهاراویماق و بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان چهاراویماق و بخش قره آغاج، شهرستان مراغه. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
جمع واژۀ بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شیواسخنان. چیره زبانان. زبان آوران. سخنگزاران. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلیغ شود. - بلغاء عشرۀ ناس، عبدالله بن المقفع، عماره بن حمزه، حجر بن محمد، محمد بن حجر، انس بن أبی شیخ، سالم، مسعده، هریر، عبدالجبار بن عدی، احمد بن یوسف الکاتب. (الفهرست ابن الندیم)
جَمعِ واژۀ بَلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شیواسخنان. چیره زبانان. زبان آوران. سخنگزاران. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلیغ شود. - بلغاء عشرۀ ناس، عبدالله بن المقفع، عماره بن حمزه، حجر بن محمد، محمد بن حجر، انس بن أبی شیخ، سالم، مسعده، هریر، عبدالجبار بن عدی، احمد بن یوسف الکاتب. (الفهرست ابن الندیم)
مؤنث ابرق، بمعنی خاک با سنگ و بریگ و گل درآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین باسنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، برقاوات. (آنندراج) (منتهی الارب).
مؤنث ابرق، بمعنی خاک با سنگ و بریگ و گل درآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین باسنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، برقاوات. (آنندراج) (منتهی الارب).
از زنان مجتهد خوارج بوده است و بدستورعبیدالله بن زیاد دست و پای او را بریدند. (از اعلام النسا ج 1 ص 141 از الکامل مبرد و البیان و التبیین) ، زن متکبر. (از اقرب الموارد)
از زنان مجتهد خوارج بوده است و بدستورعبیدالله بن زیاد دست و پای او را بریدند. (از اعلام النسا ج 1 ص 141 از الکامل مبرد و البیان و التبیین) ، زن متکبر. (از اقرب الموارد)
زیستن و ماندن در جهان. ضد فنا. (منتهی الارب) (آنندراج). بقی ً، بقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : المتفرد بالربوبیه الحاکم لکل من خلقه من البقاء بمده معلومه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. (ایضاًهمان کتاب ص 185). باقی باد این خانه در بقاء خواجه عمید ابو عبداﷲ الحسین بن میکائیل. (ایضاً، ص 288). بقاء کافۀ وحوش بدوام عمر ملک بسته است. (کلیله و دمنه). من ترا وجهی نمایم که... سبب بقاء تو و موجب هلاک مار باشد. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
زیستن و ماندن در جهان. ضد فنا. (منتهی الارب) (آنندراج). بَقَی ً، بَقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : المتفرد بالربوبیه الحاکم لکل من خلقه من البقاء بمده معلومه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. (ایضاًهمان کتاب ص 185). باقی باد این خانه در بقاء خواجه عمید ابو عبداﷲ الحسین بن میکائیل. (ایضاً، ص 288). بقاء کافۀ وحوش بدوام عمر ملک بسته است. (کلیله و دمنه). من ترا وجهی نمایم که... سبب بقاء تو و موجب هلاک مار باشد. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
شب ماه تمام. (منتهی الارب). شب بدر، بجهت بزرگی قمر در آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، کنایه از ستودن به مبالغه و تعریف بسیار نمودن. (آنندراج). بی نهایت ستایش کردن. (ناظم الاطباء) : هیچ گه در عشق کوتاهی نکردم از وفا هرکه پرسید از قد جانان بلند انداختم. اشرف (از آنندراج)
شب ماه تمام. (منتهی الارب). شب بدر، بجهت بزرگی قمر در آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، کنایه از ستودن به مبالغه و تعریف بسیار نمودن. (آنندراج). بی نهایت ستایش کردن. (ناظم الاطباء) : هیچ گه در عشق کوتاهی نکردم از وفا هرکه پرسید از قد جانان بلند انداختم. اشرف (از آنندراج)