جدول جو
جدول جو

معنی تلقاء

تلقاء((تَ))
دیدار کردن، رو به رو شدن، دیدار، جای دیدار
تصویری از تلقاء
تصویر تلقاء
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با تلقاء

تلقاء

تلقاء
دیدار، اسم مصدر است.... سوی. برابر و مقابل. یقال: توجه تلقاء النار و تلقاء فلان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برابر. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تلقاء مدین، به سوی مدین. و مدین اسم بلد بعث الیه شعیب النبی علیه السلام. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا

بلقاء

بلقاء
تأنیث أبلق. پیسه. (منتهی الارب). آنچه درو سیاهی و سپیدی باشد. (از اقرب الموارد). ج، بُلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ابلق شود
لغت نامه دهخدا

بلقاء

بلقاء
شهری است به شام. (منتهی الارب). ناحیه ایست ازتوابع دمشق بین شام و وادی القری، قصبۀ آن عمان است و در آنجا روستاهای زیاد است و مزرعه های وسیع، گندم آن در خوبی شهره است. (از معجم البلدان) (از مراصد). اندر حدود این کوه بلقاء (به شام) شهرها و روستاها بسیارند و اندر وی همه مردمان خوارج اند. (حدود العالم)، میوۀ تازه، نوباوه، جامۀ نو. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)، هر چیز تازه و نوبرآمده، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث)، گنجشکی که طرفه باشد. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

القاء

القاء
بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). افکندن. (ترجمان علامۀ تهذیب عادل) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). گویند: اءِلقِه ِ من یدک، یعنی آن را از دست خود بیفکن، و ألق به من یدک، و ألقیت الیه الموده (و بالموده) ، یعنی دوستی خود را به وی القا کردم، یا دوستی او را بر دل گرفتم. (از منتهی الارب). فروانداختن و افکندن. (آنندراج). انداختن.
لغت نامه دهخدا

القاء

القاء
جَمعِ واژۀ لَقوَه، لِقوَه، لَقی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا

تلماء

تلماء
برگردیدن گونۀ کسی یا گندمگون گشتن او. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

تلقام

تلقام
کلان نواله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). تلقامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

تلقاع

تلقاع
مرد بسیارسخن. تلقاعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد بسیارآهوکننده مردم را. (از اقرب الموارد). رجوع به تلقاعه شود
لغت نامه دهخدا