جدول جو
جدول جو

معنی بلاگردان - جستجوی لغت در جدول جو

بلاگردان
چیزی که بلا را از انسان بگرداند و دور کند، صدقه، قربانی، بلاچین
تصویری از بلاگردان
تصویر بلاگردان
فرهنگ فارسی عمید
بلاگردان(نَ خوا / خا)
بلاگرداننده. دفعکننده بلا و بدی. (ناظم الاطباء). چیزی یا کسی که ضرر را بگرداندو دفع کند.
لغت نامه دهخدا
بلاگردان
داشن (صدقه) دفع کننده بلا، حراست کننده حافظ، چیزی که بلا را از آدمی دور گرداند صدقه قربانی بلاچین
فرهنگ لغت هوشیار
بلاگردان((بَ گَ))
دفع کننده بلا، حافظ، چیزی که بلا را از آدمی دور گرداند، صدقه، قربانی
تصویری از بلاگردان
تصویر بلاگردان
فرهنگ فارسی معین
بلاگردان
صدقه، قربانی، برخی، بلاچین
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگردان
تصویر برگردان
پسوند متصل به واژه به معنای برگرداننده مثلاً نوار برگردان، ترجمه مثلاً برگردان فارسی کتاب، قسمتی از لباس که به بیرون تا می شود، در موسیقی قسمت تکرار شونده در یک آواز، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور، کاربن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردان
تصویر باردان
جای بار، هر چه در آن کالا یا باری می گذارند، خورجین، جوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازگردان
تصویر بازگردان
بازگرداننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگردان
تصویر واگردان
ضرر، عدم سود، جامه و لباسی که به جای لباسی که در تن دارند بپوشند
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
دهی از دهستان چارکی بخش لنگۀ شهرستان لار. در 66 هزارگزی شمال باختر لنگه. سکنه 121 تن. محصول خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دوفرسخ ونیم میانۀ شمال و مشرق چارک است. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بَ ذُ)
در کلمه خستوانه در فرهنگ اسدی گوید: پشمینه ای باشد که بلاذریان دارند بس موی از اودرآویخته - انتهی. در حاشیۀ نسخۀ اسدی کتاب خانه مسجد سپهسالار (در همین کلمه خستوانه) نوشته شده است: بلاذر، جماعتی که مویهای عملی گذاشته، خود را مجذوب و قلندر نام نهند و دعوی سیادت کنند و مردم را بفریبند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلادری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
مخفف برگردانده. برگردانیده. (فرهنگ فارسی معین).
- لب برگردان، تاشده به جانب خارج یا درون.
- یقه برگردان، یقۀ برگردانیده و تاشده بجانب وحشی.
لغت نامه دهخدا
(بَ وِ)
دهی از بخش قصرقند، شهرستان چاه بهار. سکنۀ آن 700 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و خرما و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
پوشاک عوضی. ملبوسی که بجای آنچه در تن دارند پوشند. (ناظم الاطباء). کن و واکن. جامه ای به ذخیره که جامۀ پوشیده را بدل باشد. جامه ای جز آن که بر تن دارند که چون این شوخ گیردآن دیگری را پوشند. جامۀ نهاده برای بدل کردن جامه ای که در تن دارند. (یادداشت مؤلف). واشور. واشو.
- امثال:
یک پیرهن دارد که واگردانش آفتاب است، یعنی جامه اش منحصر به همین یک پیراهن است و پیرهنی جز آنچه پوشیده و هم اکنون برتن دارد ندارد.
، در تداول تصنیف سازان و خوانندگان، ترجیع. آن قسمت از آهنگ یا تصنیف که پس از هر بندی تکرار شود به وسیلۀ خواننده یا به وسیلۀ جماعتی از اعضای ارکستر و نوازندگان
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا دَ / دِ)
حوض و کاسه و مانند آن که لبهای مایل به شیب داشته باشد.
- لب گردان کردن حوض، پر کردن حوض از آب چنانکه از سرش بگذرد. (آنندراج) :
فرش در ایوان جنت بلکه در راه افکنید
حوض کوثر را لبالب بلکه لب گردان کنید.
سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حمزه لو، بخش خمین کمره، شهرستان محلات. سکنۀ آن 344 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، پنبه، چغندرقند و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ گَ)
پل متحرک
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + برهان، بدون برهان. بی برهان. بدون دلیل. بی حجت:
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار شود مدعی بلابرهان.
سعدی، کنایه از صدقه و قربانی باشد. (از آنندراج) :
شکر می شد لب او را بلاچین
که حرفش بود همچون نام شیرین.
فوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
رجعت دهنده. (ناظم الاطباء).
- بازگردان شدن، واپس افتادن. در رنج افتادن از نکس بیماری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 26 هزارگزی جنوب باختری مهابادو 13 هزارگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 169سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است، در دو محل بفاصله یکهزارگزی دو آبادی بنام باگردان بالا و پائین مشهور و سکنۀ باگردان بالا 25 نفر میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، پریدن و پرواز کردن بسوی چیزی یا در طلب چیزی و یا در هوای چیزی:
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر.
خاقانی.
- بال و پرزده، پرو بال زده در مقام نفرین گفته شود
لغت نامه دهخدا
به معنی ’پسر را فرستاد’ نام پدر مردوخ، شهریار بابل بوده است. (از قاموس کتاب مقدس) ، دچار مصیبت. (فرهنگ فارسی معین). مصیبت زده و آفت رسیده. (آنندراج) ، بدبخت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
خرجین و جوال و هر ظرفی که در آن چیزی کنند. (برهان). آوند و ظرف که در آن چیزی نهند، از برهان و شروح نصاب، و در رشیدی نوشته که جوال و خرجی. (غیاث). خرجین. (جهانگیری). خورجین و جوال و ظروف از قبیل شیشه و سبو و قرابه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). اناء. حقیبه. وعاء. (زمخشری) (دهار) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). خنور. آوند. جامه دان. جوال. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). رخت دان. ظرف. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ربنجنی). آنچه از چوب خرما و مانند آن بافند جهت بار خربزه و مانند آن، شریجه. رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بمعنی جوال، حکیم سنائی فرماید:
چو اندر باردان او یکی ذره نمیگنجد
چگونه کل موجودات را در آستین دارد؟
(از فرهنگ سروری).
در بازار آنجا [مصر از بقال و عطار و پیله ور هرچه فروشندباردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال واگر کاغذ. فی الجمله احتیاج نباشد که خریدار باردان بردارد. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
محنت اندر سینۀ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینۀ من بار دانست ازغمت.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردان
تصویر برگردان
کاربن، کپیه
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه و مانند آن که دارای لبه هایی مایل بشیب داشته باشد، یا لب گردان کردن حوض. پر کردن آن از آب چنانکه از سرش بگذرد
فرهنگ لغت هوشیار
لباس بجز آنچه که بر تن دارند و چون این جامه چرکین گردد از تن درآرند و آن یک را بتن کنند واشور. یا یک پیرهن دارد که واگرداناش آفتاب است. جامه اش منحصر بهمین یک پیرهن است، آن قسمت از تصنیف و آهنگ که پس از هر بندی تکرار شودبرگردان ترجیع، تفاوت توفیر ما به الاختلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا گردان
تصویر بلا گردان
صدقه، قربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگردان
تصویر واگردان
((گَ))
زیر و رو کردن، دوباره گرداندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگردان
تصویر برگردان
((بَ گَ))
برگردانده شده، ترجمه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لب گردان
تصویر لب گردان
((~. گَ))
کاسه و مانند آن که دارای لبه هایی مایل به شیب داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باردان
تصویر باردان
ظرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگردان
تصویر برگردان
ترجمه
فرهنگ واژه فارسی سره
ترجیع، عکس، وارو، ترجمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرجین، خرجینه، کوله بار، تنگ، صراحی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شهرکی در پیش روی قلعه ی باستانی تنکا در جنوب خرم آباد واقع
فرهنگ گویش مازندرانی