جدول جو
جدول جو

معنی بلارک - جستجوی لغت در جدول جو

بلارک
فولاد گوهردار، شمشیر گوهردار، بلالک، پلارک، پرالک، پلالک، برای مثال بلارک به گاورسۀ نقره گون / ز نقره برآورده گاورس خون (نظامی۵ - ۹۶۹)، جوهر تیغ
تصویری از بلارک
تصویر بلارک
فرهنگ فارسی عمید
بلارک
(بَ رَ)
نوعی از فولاد جوهردار. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ خطی). نوعی از پولاد جوهردار که از آن شمشیر کنند. (آنندراج) : گاه باشد که فولاد ریزه کنند و در نرم آهن گدازند و از امتزاج ایشان جوهری حاصل شود که آنرا بلارک گویند. و از بلارک تیغها و کتارها که هندوان نگاه میدارند و امثال آنها سازند، و بعضی ادویه ها بدان طلا کنند تا گوهر بردارد. و بلارک چند قسم است، بلارک شاهی، بلارک همامکی و رمینا و غیر اینها. (معرفهالجواهر). ذکر. مقابل نرم آهن. مقابل انیث. (از منتهی الارب). بلالک. پلارک. پلالک:
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر.
نظامی.
بلارک به گاورسۀ نقره گون
ز نقره برآورده گاورس خون.
نظامی.
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگر است
پیوسته هم زپهلوی کلکت کند تراش.
کمال الدین اسماعیل.
- بلارک شاهی، نوعی بلارک است. بلارک شاهی را گوهرها سفید است مسلسل بشکل محرابها بود. (معرفهالجواهر). رجوع به بلارک شود.
- بلارک هندی، نوعی بلارک است. طریق آب دادن بلارک هندی آنست که قدری گل سرخ و سرگین گو با قدری ملح و زاج مزج نمایند و بر دجنتی طلا کنند که تیغ بر آتش می تابند و هر جانب او بر قطعه نمد می نهند تا زمانی که آب بگیرد. (معرفهالجواهر).
لغت نامه دهخدا
بلارک
نوعی فولاد جوهردار، شمشیر بسیار جوهر، جوهر شمشیر
تصویری از بلارک
تصویر بلارک
فرهنگ لغت هوشیار
بلارک
((بَ رَ))
فولاد جوهردار، شمشیر جوهردار، پرالک، بلالک، پلارک
تصویری از بلارک
تصویر بلارک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلار
تصویر بلار
(دخترانه)
آدم شوخ طبع (نگارش کردی: بهلار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهارک
تصویر بهارک
(دخترانه)
مثل بهار، مانند بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک، فولاد گوهردار، شمشیر گوهردار، پلارک، پرالک، پلالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارک
تصویر بارک
باریک، نازک، کم پهنا، کم قطر، دقیق، لاغر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلارج
تصویر بلارج
لک لک، پرنده ای با پاهای بلند و گردن دراز و بال های بزرگ و دم کوتاه که روی درختان بلند و جاهای مرتفع لانه می گذارد و از حشرات و موش و مار تغذیه می کند، لقلق، حاجی لک لک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلارک
تصویر پلارک
بلارک، فولاد گوهردار، شمشیر گوهردار، بلالک، پرالک، پلالک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
آذربویه، وآن بیخ خاریست که آن را اشنان خوانند. (از الفاظ الادویه) (از برهان) (از آنندراج) (از هفت قلزم). ارطنیثا. (فهرست مخزن الادویه). آذربویه، که گیاهی است. (از فرهنگ فارسی معین). بلال. اشنان. رجوع به آذربویه شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
بلور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلور شود، نام جزیره ای است در وامق و عذرای عنصری:
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل کرده لاش.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. محلی کوهستانی و معتدل است و 170 تن سکنه دارد. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین می شود و محصول آن غلات و شغل مردم زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
به معنی بلارک است که نوعی از فولاد جوهردار باشد، و شمشیر هندی را نیز گویند. (برهان). بلارک. رجوع به بلارک شود:
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ برّان
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندردهان مرگ دندان.
عنصری.
از آن آهن لعل گون تیغ چار
هم از روهنی و بلالک هزار.
اسدی.
در زمین ز آهن بلالک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر.
نظامی.
به دریا گر فتد عکس بلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ تُ)
دهی از دهستان اشکور علیا، بخش رودسر، شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، لبنیات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) ، انکار کردن و جحد، نبودن چیزی نزد غریم: بلح ما علی غریمی، افلاس و مفلس شدن، پنهان کردن شهادت. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلوح شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
پرنده ایست که آنرا لک لک خوانند. (برهان) (از آنندراج). لقلق. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به لک لک شود
لغت نامه دهخدا
دختر تمیم بن معز بن بادیس. اززنان خردمند و عالی همت قرن پنجم هجری. وی در مهدیه متولد شد و بسال 470 هجری قمری بهمسری پسرعمش ناصر بن علناس صنهاجی حاکم قلعۀ بنی حمادو بجایه درآمد و بدانجا منتقل شد. (از اعلام النساء ج 1 ص 139 از شهیرات التونسیات حسن حسنی عبدالوهاب)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
منسوب به بلاّر. بلوری. (ناظم الاطباء). آنچه از بلور ساخته شده و بدان مرصع شده باشد، این لغت در کتب لغت مهم یافت نشده است. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلار و بلور و بلوری شود
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + شک، بدون شک. بی تردید. بدون شبهه. (فرهنگ فارسی معین)، بی گمان. بی شبهه. قطعاً: این تفسیر بلاشک موافق و مناسب این نام نیست. (تاریخ قم ص 63)
لغت نامه دهخدا
(پَ رُ)
پلالک. جنسی است از پولاد گوهردار. جنسی است از آهن پولاد هندی. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). بلارک. بلالک:
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن پلالک تیغ برّان
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری (از لغت نامۀ اسدی).
بدست هر یک از ایشان یکی پلارک تیغ
چنانکه باشد در دست دیو شعلۀ نار.
(از لغت نامۀ اسدی نخجوانی).
از آن آهن لعل گون تیغ چار
هم از روهنی و پلارک هزار.
اسدی.
چو بر دریا زند تیغپلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک.
نظامی.
، شمشیر. تیغ جوهردار. پرند:
با پلارک پلالک و برزن
آن دو تیغ است و آن یکی مسکن.
(فرهنگ منظومه از فرهنگ جهانگیری).
دستت از جان خصم نگذارد
چون برآید پلارکت ز میان.
سنجر کاشی.
، جوهر شمشیر. جوهر تیغ:
و لابأس ان نذکر ما عرفناه من جهه ذوی البصر بجواهر السیوف مستفاده من الهنود. واشرف انواعه و اسرفها یسمی پلارک بالباء المعربه بالفاء و منه سیوفهم النفیسه و خناجر هم الثمینه... (کتاب الجماهر بیرونی ص 254).
حصرم دیدی کزو چکدمی
در معرکه بین پلارک وی.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
پلارک چنان تافت از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
درفشان یکی تیغ چون چشم گور
پلارک برو تافت چون پرّ مور.
نظامی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
آذربویه اشنان. قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود آبگینه صاف و شفاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لارک
تصویر لارک
لرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارک
تصویر بارک
کاهیده بارک الله آفرین زه باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاری
تصویر بلاری
بلوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلارج
تصویر بلارج
پارسی تازی گشته بلارج لک لک سپید لکلک
فرهنگ لغت هوشیار
جنسی است از پولاد گوهر دار آهن جوهردار جنسی است از آهن پولاد هندی بلارد بلالک، شمشیر تیغ جوهردار پرند، جوهر شمشیر جوهر تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلارک
تصویر پلارک
((پَ رُ))
فولاد جوهردار، شمشیر جوهردار، پرالک، بلالک، بلارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
((بَ لَ))
فولاد جوهردار، شمشیر جوهردار، پرالک، بلارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلاشک
تصویر بلاشک
((~. شَ))
بدون شک، بی تردید، بدون شبهه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلارج
تصویر بلارج
((بَ رَ))
لک لک
فرهنگ فارسی معین
قربان، فدا، قربانت شوم، مخفف کلمه ی بلامره beaamere به معنی بلایت بر من نازل شود، که نوعی
فرهنگ گویش مازندرانی
آلونک، کلبه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کوهستان شرق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
از مناطق کوهستانی و ییلاقی واقع در استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی