جدول جو
جدول جو

معنی بل - جستجوی لغت در جدول جو

بل
بلکه
پل، سازه ای بر روی رودخانه یا دره یا خیابان و امثال آن برای عبور از روی آنها، دهله، خدک، پول، قنطره، جسر
تصویری از بل
تصویر بل
فرهنگ فارسی عمید
بل
پر، بسیار، پیشوند متصل به واژه به معنای فراوان مثلاً بلغاک، بلکامه، بلهوس، بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانسته اند و بعضی دیگر آن ها را به صورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست می دانند. در این صورت «بواﻟ...» مخفف «ابواﻟ...» عربی خواهد بود
ابله، احمق
سنجد
توپی که هنگام بازی و پیش از خوردن به زمین در هوا گرفته می شود
بل گرفتن: بی رنج و زحمت چیزی به چنگ آوردن، از فرصتی مناسب استفاده کردن و نتیجه گرفتن
تصویری از بل
تصویر بل
فرهنگ فارسی عمید
بل
بگذار، برای مثال بل تا جگرم خشک شود و آب نماند / بر روی من آبی ست کز او دجله توان کرد (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۱)
واحد اندازه گیری شدت صوت، ماخوذ از نام گراهام بل، مخترع امریکایی تلفن
تصویری از بل
تصویر بل
فرهنگ فارسی عمید
بل
(بَ)
حرف اضراب است و هرگاه پیش از جمله ای بیاید حرف ابتداء باشد و مفهوم آن باطل کردن معنی ماقبل خود است چون ’أم یقولون به جنه، بل جأهم بالحق’ (قرآن 70/23) که در این آیه گفتۀ ’به جنه’ باطل، و نقیض آن مقرر شده است. و یا به معنی انتقال است از غرضی به غرضی دیگر، چون ’و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون بل قلوبهم فی غمره...’ (قرآن 63/23 و 64). و صاحب مغنی آرد: ’بل’ بر جمله داخل شود چون این گفتار ’بل بلد مل ءالفجاج قتمه’ که تقدیر آن چنین است: بل رب بلد موصوف بهذا الوصف قطعته. و هرگاه پس از بل، مفرد آید حرف عطف باشد چون: جاء زید بل عمرو. بل هرگاه پس از امریا ایجاب درآید، ماقبل آن مسکوت عنه می ماند و حکم برای مابعد آن خواهد بود، چون: أکرم زیداً بل خالداً، و أکرمت عمراً بل زیداً. ولی آمدن آن پس ایجاب، اندک رخ میدهد و بهمین دلیل کوفیان نیز که بر سخن پیشینیان آگاه بودند، آن را منع کرده اند و بل هرگاه در سیاق نفی یا نهی آید، ماقبل خود را بر حال خویش نگاه میدارد و ضد آن را برای مابعد ثابت می کند، چون: ماعزل بکر بل خالد، و لاتهن عمراً بل زیداً، که شخص معزول خالد است و شخص اهانت شده زید. گاهی پس از ایجاب با ’لا’ همراه آید تأکید کردن اضراب را، چون این بیت:
وجهک البدر، لا بل الشمس لو لم
یقض للشمس کسفه و افول.
و پس از نفی با ’لا’ همراه آید برای تأکید در مقرر داشتن ماقبل خود، چون این بیت:
و ماهجرتک، لا بل زادنی شغفاً
هجر و بعد تراخی لا الی اجل.
و صاحب صحاح از قول اخفش آرد که گاهی ’بل’ را برای قطع کردن سخنی و آغاز نمودن سخنی دیگر بکار برند، مثلاً کسی شعری را میخواند، در میان شعر گوید: بل ’ماهاج احزاناً و شجواً قد شجا’ که این بل جزءبیت نیست و آن را فقط بدان جهت آورده است تا نشانه ای باشد از انقطاع ماقبل، و یا از حذف برخی ابیات. (از اقرب الموارد). نه که، وی حرف عطف است. (دهار). لفظ عربی است که برای ترقی و اضراب آید، و فارسیان اکثر به زیادت کاف در آخر استعمال کنند. (غیاث اللغات). کلمه ایست که در ترقی چیزی یا در اعراض و اضراب از چیزی استعمال کنند و فارسیان اکثر به زیادت کاف بیانیه بر آن افزوده با وصف استعمال به معنی اصلی به معنی شاید آرند. (آنندراج). که. شاید. بلکه. اما. مخصوصاً. البته. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کتاب مغنی ص 59 و سیوطی ص 174 شود:
نه مردم شمر بل زدیو و دده
دلی کو نباشد به درد آزده.
فردوسی.
و گر شگفت بیاید ترا از این سخنان
بر این هزار دلیل است بل هزار هزار.
فرخی.
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضااند بل از اهل قفااند.
ناصرخسرو.
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست بل خود کافر است.
ناصرخسرو.
بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت. (سندبادنامه ص 216).
به ده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور.
نظامی.
تو ترازوی احدجو بوده ای
بل زبانۀ هر ترازو بوده ای.
مولوی.
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.
مولوی.
ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم.
مولوی.
عارضش باغی دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری.
سعدی.
شیوۀ عشق اختیار اهل هنر نیست
بل چو قضا آمد اختیار نماند.
سعدی.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
- لابل، نه بلکه:
معنی چشمۀ زمزمی بل عیسی بن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی واهل عبا.
ناصرخسرو.
و رجوع به ’لابل’ در ردیف خود شود، در اصطلاح عرفا، مراد امتحان دوستان است به انواع بلاها که هر چند بلا بر بنده قوت پیدا کند قربت زیادت شود. و بلاء لباس اولیااست و غذای انبیا. حضرت رسول فرمودند: أشد البلاء بالانبیاء ثم الاولیاء ثم الأمثل فالأمثل، نحن معاشر الانبیاء أشد الناس بلاء. صاحب لمع گوید: بلاء عبارتست از ظهور امتحان حق نسبت به بندۀ خود بواسطۀ ابتلا کردن آن را به ابتلأات از تعذیب و رنج و مشقت. (از فرهنگ مصطلحات عرفا) ، سختی و اندوه که لاغرکننده جسم و شاق است بر آن. (از منتهی الارب). غم و اندوه که جسم را فرسوده کند. (از اقرب الموارد) : نزلت بلاء علی الکفار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بل
(بُ)
مؤلف فرهنگ جهانگیری گوید: احمق و نادان، که آن را به تازی ابله گویند، و شعر ذیل را از مولوی شاهد آرد:
من بلم خود را اگر زخمی زدم بر خود زدم
ور به طراری ربودم رخت طراری چه شد.
مرحوم دهخدا دریادداشتی راجع به این لغت چنین نوشته است: جهانگیری معنی احمق به این لفظ میدهد و شعر مولوی را شاهد می آورد: من بلم (من بل هستم) خود را... ولی کلمه ’من’ به معنی أنا عربی و ’بل’ نیست، منبل یک کلمه است. رجوع به منبل شود.
لغت نامه دهخدا
بل
(اِ رَ)
تر کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلّه. و رجوع به بله شود.
لغت نامه دهخدا
بل
(بَ)
این کلمه گاهی بجای بنوال.... استعمال شود مانند بلحارث بجای بنوالحارث و بلقین بجای بنوالقین و بلخزرج بجای بنوالخزرج و بلهجیم بجای بنوالهجیم، واین از شواذ تخفیف است، و کذلک یفعلون فی کل قبیله تظهر فیه لام المعرفه مثل بلعنبر و غیره، فأما اذا لم یظهر اللام فلایکون ذلک. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، زن بدکار سخت خصومت بی حیا، بی خیر و سخت بخیل. (منتهی الارب). ج، بل ّ. (اقرب الموارد) ، صفاه بلاء، سنگ املس و نرم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بل
(بَل ل)
حریص. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بل
(بُ)
دهی از دهستان بلده، بخش نور، شهرستان آمل. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، گزندآور، بدبخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بل
(بُ)
در تداول فارسی زبانان مخفف ابوال.... است، چون: بلقاسم، ابوالقاسم. بلحسن، ابوالحسن، و بودن بل در بلهوس و بلفضول و غیره از این ’بل’ بعید نمی نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف بوال... عربی = ابوال... در آغاز اعلام مانند: بلقاسم، بوالقاسم، ابوالقاسم. بلحسن، بوالحسن، ابوالحسن. بلفضل، بوالفضل، ابوالفضل. بلمعالی، بوالمعالی، ابوالمعالی. یا در اول اسماء معنی عربی مانند بلعجب، بوالعجب، ابوالعجب. بلهوس، بوالهوس، ابوالهوس. بلفضول، بوالفضول، ابوالفضول درآید. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بل در معنی فارسی آن شود
لغت نامه دهخدا
بل
(بُ)
به معنی بسیار است مانند بلهوس (بسیارهوس) و بلکامه، لیکن مفرد مستعمل نشده. و بعضی گفته اند که صحیح بوالهوس و بوالکامه است و این از باب کنیت است که در محاورات عرب مستعمل به معنی ملازم شی ٔ است پس بوالهوس و بوالکامه، کسی که ملازم هوس و کام خود باشد، چنانکه عرب ابوتراب و ابوالفضل و مانند آن گویندو مراد مقارنت و ملابست تراب و فضل و مانند آن کنند،چنانکه در فرهنگ سامانی گفته، و رشیدی گفته که در فرس این اعتبارات بعید است و در عربی صحیح، با آنکه بلکنجک و بلغاک و امثال آن که بیشتر می آید از این باب است چه اعتبار کنیت در آنها درست نیست چه بلفغده به کسر باء است مخفف بیلفغده به معنی بیندوخته، چنانکه سامانی گفته الفغده اندوخته، و چون حرف واو بدو مقارن شود الف به یاء بدل گردد، و بلغاک بضم غوغا و آشوب بسیار، چه غاک به معنی غوغا باشد. (از آنندراج). به معنی بسیار باشد همچو بلهوس و بلکامه یعنی بسیارهوس و بسیارکام. (برهان). حرفی است که همیشه در جلو اسم استعمال شود و به معنی کثرت بود. (از ناظم الاطباء). به معنی بسیار است و با ’پلی’ یا ’پلو’ یونانی از یک اصل است که به معنی بسیار و چندان است، و بلکامه وبلغاک و بلفضول و بلعجب و بلهوس مرکب از این کلمه وکامه و غاک و فضول و عجب و هوس است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار، در ترکیبات، مانند بلغاک، بلغنده، بلکامه. توضیح اینکه بعضی بل را در بلعجب و بلهوس و بلفضول از این مقول دانند و صحیح نمی نماید. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بل در معنی عربی آن شود
لغت نامه دهخدا
بل
(بُل ل)
جمع واژۀ بلاّء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بلاء شود.
لغت نامه دهخدا
بل
(بِ)
ثمری است که پوست این را ’شل’ خوانند و شحم این را ’بل’ و تخم این را ’تل’. (از الفاظ الادویه). میوه ای هندی است مانند قثاء کبر و گویند مانند انار است و گویند نار هندی است و گویند نار دشتی است و گویند قثاء هندی و برّی است. پوست وی را ’شل’ خوانند و شحم وی را ’بل’ خوانند و حب وی را ’ثل’ خوانند و محمد زکریا گوید: بل میوه ای از هندوستان است از درختی حاصل میشود مثل درخت زردآلو، بهترین آن، آن بود که شیرین باشد، درخت وی را حانا اقطی گویند. (از اختیارات بدیعی). گویند داروی هندی است و برخی گویند خیار دشتی را بل خوانند، و گویند میوۀ او به کبر مشابهت دارد، و برخی گویند به زنجبیل ماند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). به لغت هندی اسم خیار هندی است، بزرگتر از خیار کبر و تخم او تلخ و مغزش چرب و پوست ثمر سیاه و اندرون او سفید و مایل به زردی، و مستعمل تخم اوست. و مؤلف اختیارات بدیعی بل و شل و فل را اجزاء یک ثمر دانسته و نه چنانست. (از تحفۀ حکیم مؤمن). خیاریست هندوی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). نام میوه ایست در هندوستان شبیه به بهی ایران و آنرا نار هندی نیز گویند و به شیرازی بل شیرین و به عربی طرثوث خوانند. و بعضی گویند میوه ای باشد هندی به بزرگی آلوچه و درخت آن به درخت زردآلو میماند. (برهان). درختی است در هندوستان که میوه ای شبیه به آبی دارد. نار هندی. بل شیرین. طرثوث. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بل
(بِ)
خداوند پدر من است، نام دومین فرزند هارون برادر موسی
لغت نامه دهخدا
بل
(بِ)
امر) کلمه امر، مخفف بهل، یعنی بگذار، از مصدر هلیدن. (از ناظم الاطباء). مخفف بهل است که امر بر گذاشتن باشد یعنی بگذار. (برهان). بگذار، مترادف بهل. (شرفنامۀ منیری). بهل بوده و ’ها’ به کثرت استعمال حذف شده ’بل’ مانده است. (از فرهنگ خطی). بل = ول، مخفف بهل، و آن امر از هشتن و هلیدن است به معنی بگذار. (از فرهنگ فارسی معین) :
بل تا جگرم خشک شود وآب نماند
بر روی من آبیست کزو دجله توان کرد.
آغاجی.
بل تا کف پای تو ببوسم
انگار که مهر لالکایم.
سنائی.
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
بل تا فنای جان بودم در فنای نان.
خاقانی.
مرا گفتی بگو حال دل خویش
دلت خون میشود بل تا نگویم.
شرف شفروه (از آنندراج).
و رجوع به هشتن شود
لغت نامه دهخدا
بل
(بِل ل)
شفا از بیماری. (منتهی الارب). شفاء. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بل
تر کردن و یا به معنی حریص
تصویری از بل
تصویر بل
فرهنگ لغت هوشیار
بل
پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و معنای بسیاری و فراوانی می دهد، مانند بلکامه، یعنی بسیار هوس، در آغاز اسامی خاص می آید مانند، بلحسن، بوالحسن، ابوالحسن. یا در اول اسماء معنی عربی می آید مانند، بلعجب، ابوالعجب یا بلهوس، بوال
تصویری از بل
تصویر بل
فرهنگ فارسی معین
بل
پاشنه پای
تصویری از بل
تصویر بل
فرهنگ فارسی معین
بل
((بَ))
بلکه
تصویری از بل
تصویر بل
فرهنگ فارسی معین
بل
بلکه، شاید
متضاد: حتم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بل
بخار، شعله ی آتش، برق، نورافشانی اشیا در انعکاس نور آفتاب، بیل وسیله ای که مصارف گوناگون از جمله در کشاورزی خاصه آبیاری.، بگذار بنه، اجازه بده، از توابع دهستان بالا میان رود نور، بلعیدن، قورت دادن، دندان پیشین گراز، از روی تحقیر به دندان های نامرتب و جلو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلیه
تصویر بلیه
رنج، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیل
تصویر بلیل
باد سردی که با باران توام باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیغانه
تصویر بلیغانه
شیوا گونه بطور بلیغ برسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیغ شدن
تصویر بلیغ شدن
بلاغت
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده پارسی تازی شده و بلیله هزارولک (گویش گیلکی) از گیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای از تیره کمبرتاسه نزدیک به تیره فرفیون که جزو رده دو لپه ییهای جدا گلبرگ است. این گیاه مخصوص نواحی حاره است و بومی هند میباشد. میوه های آن تقریبا ببزرگی یک بادام معمولی است ولی دارای تقسیمات عریضی پنج تایی میباشد (شبیه میوه باقلا) گوشت روی میوه که روی پوست دانه را پوشانده تلخ مزه و قابض است. پوست دانه اش بسیار سخت است و از مغز آن روغن مخصوصی میگیرند. بطور کلی میوه های این گیاه در تداوی مورد استفاده واقع میگردد بلیلج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیغ
تصویر بلیغ
فصیح، رسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلندپایگان
تصویر بلندپایگان
اشراف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلندا
تصویر بلندا
ارتفاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلند پایه
تصویر بلند پایه
عالی رتبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلادور
تصویر بلادور
آکاژور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلادر
تصویر بلادر
آکاژور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلندی
تصویر بلندی
ارتفاع
فرهنگ واژه فارسی سره