جدول جو
جدول جو

معنی بقعت - جستجوی لغت در جدول جو

بقعت
(بُ عَ)
جا و مقام. پاره ای از زمین. سرزمین: نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل... نرم کردن گردنها و بقعتها. (تاریخ بیهقی). و نشاطی بر پای شد که گفتی در این بقعت غم نماند. (تاریخ بیهقی). پادشاه چون ملکی و بقعتی بگیرد آنرا ضبط نتواند کرد... (تاریخ بیهقی).... که موضع خوش و بقعت نزه است... (کلیله چ مینوی ص 118). و این بقعت نزهت تمام دارد و جایی دل گشای است. (کلیله ایضاً ص 168).
لغت نامه دهخدا
بقعت
جا ومقام، سرزمین
تصویری از بقعت
تصویر بقعت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقعه
تصویر بقعه
بنایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه، خانه، خانقاه، صومعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیعت
تصویر بیعت
عهد و پیمان، ایلاف، قرار و مدار، قول و قرار، قرار مدار، موعد، عقد
پیمان دوستی و وفاداری
پیمان اطاعت که مسلمانان با خلیفه می بستند و دست در دست او می گذاشتند و اطاعت خود را اظهار می داشتند
بیعت شکستن: شکستن عهد و پیمان دوستی و وفاداری
بیعت کردن: عهد بستن، بیعت بستن
بیعت بستن: عهد بستن، بیعت کردن
بیعت گرفتن: عهد و پیمان دوستی از کسی گرفتن، بیعت ستاندن
بیعت ستاندن: عهد و پیمان دوستی از کسی گرفتن، بیعت گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدعت
تصویر بدعت
چیز نو پیدا شده که سابقه نداشته باشد، رسم و آیین نو، سنت تازه که برخلاف دستور دین جعل شود
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
جمع واژۀ ابقع و بقعاء. (ناظم الاطباء). کانه جمع واژۀ ابقع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ عَ)
مقلوب قبعه. جاریۀ بقعه و قبعه، کنیزکی که روی خود بنماید آنگاه نهان سازد. (از نشوءاللغه ص 17) ، بازور. بافشار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ قی یَ)
باقی و باقی مانده از هر چیزی. (ناظم الاطباء). بقیه. مابقی. تتمه. قسمت واپسین: و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنۀ احدی وعشرین و اربع مائه افتاد. (تاریخ بیهقی). خرچنگ... بنزدیک بقیت ماهیان آمد. (کلیله و دمنه). هنوز از گل بوستان بقیتی مانده بود. (گلستان). گفتم بقیت عمرش نمانده بود. (گلستان). بقیت عمر فرش هوس درنوردم. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(بِ قُوْوَ)
بالقوه. (فرهنگ فارسی معین). مقابل بالفعل: و بدین جهت گویند هر چیزی را یا بقوتست یا بفعل و هرچه شاید بودن و هنوز نیست... (دانشنامۀ علایی الهیات ص 62 از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قوه شود، گریزگاه، جنگل و بیشه. (از برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) ، خیار دشتی. (از برهان) (ناظم الاطباء) ، دشت غیر مزروع. (ناظم الاطباء) ، نوعی از مرکبات، به اصطلاح جیرفت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ قِلْ لَ)
مأخوذ از تازی، بمقدار کم و اندک و بندرت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ عِ / عَ)
دهی از دهستان حیات داود است که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع است و 120 تن سکنه دارد. آب از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ / بَ عَ)
جای پست و گودالی که در آن آب گرد آید. (ناظم الاطباء). جای و گوی که در آن آب گرد آید. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ عَ)
ارض بقعه، زمینی که در آن ملخهای پیسه باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به بقع شود
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
رقعه. رقعه. نامه. مکتوب. رقیمه. (یادداشت مؤلف). نوشتۀ موجز. مکتوب کوتاه. نامۀ موجز: بوالفضل در این تاریخ به چند جا بیاورده و رقعتها و نسختهای این پادشاه (مسعود) بسیار بدست وی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326). رقعتی نبشتم به امیر (رض) چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614) .فرمان خداوند خواجۀ بزرگ را در این نگاه دارم و اگر در این رقعتی نویسد به مجلس عالی برسانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). خواجه گفت: مبارک باد و همه مراد حاصل شود و بنده هم بر این معنی رقعتی نبشته است وبونصر را پیغام داده اگر رای عالی بیند رساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). رجوع به رقعه و رقعه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
سختی و آسیب کارزار. (غیاث اللغات) ، جنگ. کارزار. (مهذب الاسماء).
- وقعت افتادن، جنگ پیش آمدن: مهلب بن ابی صفره را با وی وقعت افتاد. (مجمل التواریخ). رجوع به وقعه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
جمع واژۀ بقعه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
بدعه. چیز نوپیدا و بی سابقه. آیین نو. رسم تازه. (فرهنگ فارسی معین) :
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48).
از دوش فکن غاشیۀ مهر در این کوی
چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست.
سنایی.
و رجوع به بدعه شود.
- بدعت آوردن، چیزی نو و بی سابقه آوردن. راه و رسمی تازه نهادن:
زحسن روی تو بر دین خلق می ترسم
که بدعتی که نبوده ست در جهان آری.
سعدی (بدایع).
نظر با نیکوان رسمی است معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم.
سعدی (بدایع).
- بدعت گذار، آورنده رسم و آیین تازه. (از یادداشت مؤلف).
- بدعت گذاشتن، رسم و آیین تازه پدید آوردن. (از یادداشت مؤلف).
- بدعت نهادن، بدعت آوردن، راه و رسمی تازه نهادن: و بدعتهای بد که در خراسان آل سیمجور ودیگر متهوران نهاده بودند بیکبارگی محو گردانید. (کلیله و دمنه).
هر که او بنهاد ناخوش بدعتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
پیسه شدن، بسنده کردن، تر شدن، جمع بقعه، فره جای ها جمع بقعه بقعه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقوت
تصویر بقوت
بازور، بافشار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیت
تصویر بقیت
باقی، باقیمانده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضعت
تصویر بضعت
پاره گوشت، جگر گوشه، گوشت بن دندان، آوای شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقعت
تصویر وقعت
کار زار جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقعت
تصویر رقعت
نامه، مکتوب، نوشته، نامه موجز و کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدعت
تصویر بدعت
آئین نو، رسم نو، تازه، عقیده که مخالف دین باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
جای پست گودالی که آب در آن جمع گردد، پاره ای زمین
فرهنگ لغت هوشیار
پیمانش فرما نبرداری خرید و فروش کنشت کلیسا دست دادن بعنوان عهد و پیمان پیمان بستن عهد کردن، عهد پیمان. معبد یهود و نصاری، جمع بیعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعت
تصویر بلعت
بلعت کردن، حق کسی را خوردن بالا کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقعت
تصویر وقعت
((وَ عَ))
آسیب، کارزار، جنگ، جمع وقعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدعت
تصویر بدعت
((بِ عَ))
نوآوری، به ویژه رسم یا آیین تازه ای که مورد پذیرش قرار نگرفته یا مخالف سنت پذیرفته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
((بُ عِ))
قطعه ای از زمین، بنا، زیارتگاه، مزار ائمه و بزرگان دین، جای، مقام، جمع بقاع، بقع، اتاقکی که بر روی گور اولیا و قدیسان می سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیعت
تصویر بیعت
((بِ عَ))
پیمان بستن، عهد، پیمان، معبد یهود و نصاری، جمع بیعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدعت
تصویر بدعت
نوآوری
فرهنگ واژه فارسی سره
ابتکار، نوآوری، رسم نو، بدعقیدتی، سنت ستیزی
متضاد: سنت گرایی، الحاد، کفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیارتگاه، مدفن، مزار، بقعت، مکان متبرک، بنا، خانه، سرا، عمارت، جا، جایگاه، مقام، مکان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدال، جنگ، ستیز، کارزار، نبرد، وقعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد