جدول جو
جدول جو

معنی بدعت

بدعت
(بِ عَ)
بدعه. چیز نوپیدا و بی سابقه. آیین نو. رسم تازه. (فرهنگ فارسی معین) :
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48).
از دوش فکن غاشیۀ مهر در این کوی
چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست.
سنایی.
و رجوع به بدعه شود.
- بدعت آوردن، چیزی نو و بی سابقه آوردن. راه و رسمی تازه نهادن:
زحسن روی تو بر دین خلق می ترسم
که بدعتی که نبوده ست در جهان آری.
سعدی (بدایع).
نظر با نیکوان رسمی است معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم.
سعدی (بدایع).
- بدعت گذار، آورنده رسم و آیین تازه. (از یادداشت مؤلف).
- بدعت گذاشتن، رسم و آیین تازه پدید آوردن. (از یادداشت مؤلف).
- بدعت نهادن، بدعت آوردن، راه و رسمی تازه نهادن: و بدعتهای بد که در خراسان آل سیمجور ودیگر متهوران نهاده بودند بیکبارگی محو گردانید. (کلیله و دمنه).
هر که او بنهاد ناخوش بدعتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی.
مولوی.
لغت نامه دهخدا