- بشنک (بَ شَ)
یکی از سرداران شاه شجاع که از وی التماس لشکری مینمود تا به محاصرۀ شوشتر رود. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 823 شود، داننده و بیننده. (ازبرهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری)،
{{اسم مصدر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) :
بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید.
ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام).
،
{{فعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود،
{{صفت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش،
{{اسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء).
- کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد:
کاربشولی که خردکیش شد
از سر تدبیر و خرد بیش شد.
ابوشکور (از سروری) (از شعوری).
رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود.
- لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد:
خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال
لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب.
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29).
زرد گشت از فراق لقمه بشول
روی سرخ من ای سیاهۀ دول.
انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
{{اسم مصدر}} دیدن. دانستن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (سروری) (از مؤید الفضلاء)، گزاردن کار بود. (اوبهی) (فرهنگ خطی)، برهم زدگی و پریشانی. (از برهان) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برهم زدن و پریشان شدن. (شعوری) :
بیان طرۀ تو کرد می ولیک دلم
ز بس بشول که دارد بکنه آن نرسید.
ابن یمین (از سروری) (از شعوری) (از فرهنگ نظام).
،
{{فعل}} امر) صیغۀ امر بدین معنی یعنی برهم زن و پریشان کن. (از برهان) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود، صیغۀ امر یعنی بدان و ببین و کارسازی کن. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری). بمعنی امر بگذاردن کار و دیدن نیز آمده. (سروری). مصلحت داشتن. (شعوری). بدان و ببین. (رشیدی) (از سروری). رجوع به بشولیدن شود،
{{صفت}} تیزدست و کارآزموده، چست و چالاک، باهوش،
{{اسم}} هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء).
- کاربشول، کارساز. آنکه کاری انجام دهد:
کاربشولی که خردکیش شد
از سر تدبیر و خرد بیش شد.
ابوشکور (از سروری) (از شعوری).
رجوع به کاربشول و کاربشولی در همین لغت نامه و مبشول در برهان شود.
- لقمه بشول و لقمه بشولی، ظاهراً در ابیات زیر بمعنی فضولی و هرزگی و تجاوز و کنایه از ذکر باشد:
خشمش آنجا که داد نامیه را گوشمال
لقمه بشولی نکرد خار ببزم رطب.
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان ص 29).
زرد گشت از فراق لقمه بشول
روی سرخ من ای سیاهۀ دول.
انوری (در هجو قاضی کیرنک) . (دیوان چ نفیسی)
