- بسیجنده
- اسم بسیجیدن، آماده کننده مهیا کننده، پوشنده ساز جنگ، کسی که سامان و استعداد کاری کند، اراده کننده قصد کننده
معنی بسیجنده - جستجوی لغت در جدول جو
- بسیجنده
- آماده کننده، آهنگ کننده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مهیا، آماده شده، سامان داده شده
کار سازی کردن واستمداد نمودن، آراستن، حاضر کردن
لمس کننده، حس لامسه
پاشنده
لمس کننده، دست مالنده
کسی که زمین را شخم بزند و آمادۀ کاشتن کند
آماده کردن، مهیا ساختن، سامان دادن، آماده کردن ساز و سامان سفر، آهنگ کردن
نوعی یاقوت سرخ
کسی که می بیند
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
مخاطب
شامه، بوی کننده یا حاست (حاسهء)
آنکه سنجد کسی را وزن کند، کسی که اندازه گیرد
نوعی یاقوت سرخ، عقیق، کهربا، برای مثال شد آن تخت شاهی و آن دستگاه / زمانه ربودش چو بیجاده کاه (فردوسی - ۱/۵۲)
کسی که چیزی را بو بکشد، بوکننده
کسی که چیزی را بسنجد و اندازه بگیرد
تماشاگر، تماشاچی، دارای توانایی دیدن، بینا، چشم، برای مثال به بینندگان آفریننده را / نبینی، مرنجان دو بیننده را (فردوسی - ۱/۳)
اکتفاء، کافی، کفایت
تمام، بس، کافی
کافی، تمام، بس
بسنده کردن: بس کردن، تمام کردن،برای مثال به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری - ۳)
بسنده کردن: بس کردن، تمام کردن،