اکلیل الملک، گیاهی با برگ های بیضی شکل و گل های خوشه ای زرد که دم کردۀ آن در مداوای اسهال خونی، ورم معده و نزلۀ برونش ها نافع است شاه افسر، گیاه قیصر، بسدک، ناخنک، شبدر زرد، یونجه زرد، بسه، شاه بسه
اِکلیلُ المَلِک، گیاهی با برگ های بیضی شکل و گل های خوشه ای زرد که دم کردۀ آن در مداوای اسهال خونی، ورم معده و نزلۀ برونش ها نافع است شاه اَفسَر، گیاه قِیصَر، بَسدَک، ناخُنَک، شَبدَر زَرد، یونجه زَرد، بَسَه، شاه بُسَه
دستۀ گندم و جو دروکرده باشد. (برهان) (سروری) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 216 شود، حرام. از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از برهان) (ناظم الاطباء) ، هشت ماه حرام قومی از غطفان و قیس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دستۀ گندم و جو دروکرده باشد. (برهان) (سروری) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 216 شود، حرام. از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از برهان) (ناظم الاطباء) ، هشت ماه حرام قومی از غطفان و قیس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ترکیبی از بس، فارسی به معنی بسیار و کاف ضمیر عربی، بس است ترا. بسیار است ترا: نک شبانگاه اجل نزدیک شد خل ّ هذااللعب بسک لاتعد. (مثنوی چ نیکلسن دفتر 6، بیت 462) (از فرهنگ فارسی معین) ، عذاب. گویند: بسلا له، ای ویلا له. (منتهی الارب). بسلا واسلا، دعای بد است. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
ترکیبی از بس، فارسی به معنی بسیار و کاف ضمیر عربی، بس است ترا. بسیار است ترا: نک شبانگاه اجل نزدیک شد خَل ّ هذااللعب بسک لاتعد. (مثنوی چ نیکلسن دفتر 6، بیت 462) (از فرهنگ فارسی معین) ، عذاب. گویند: بسلا له، ای ویلا له. (منتهی الارب). بسلا واسلا، دعای بد است. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
دارویی است که به عربی اکلیل الملک خوانند. (برهان). اکلیل الملک. (از سروری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). دارویی است که آن را بسه نیز گویند و بتازی اکلیل الملک خوانند. (جهانگیری) : سازمت از بسک زغاره شبی برمت دوست وار جاره شبی. ابوشکور.
دارویی است که به عربی اکلیل الملک خوانند. (برهان). اکلیل الملک. (از سروری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). دارویی است که آن را بسه نیز گویند و بتازی اکلیل الملک خوانند. (جهانگیری) : سازمت از بسک زغاره شبی برمت دوست وار جاره شبی. ابوشکور.
دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار سکنۀ آن 244 تن. آب از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، شیران، شجاعان. دلیران: با چند هزار اسب سوار بسل بسلا لهم... (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی ص 520)
دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار سکنۀ آن 244 تن. آب از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، شیران، شجاعان. دلیران: با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم... (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی ص 520)
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
اکلیل الملک، گیاهی است با برگ های کوچک مانند شبدر و خوشه های گل زرد، گل هایش معطر است. دم کرده آن (هر 20 گرم در یک لیتر آب) برای اسهال خونی و ورم روده نافع است
اکلیل الملک، گیاهی است با برگ های کوچک مانند شبدر و خوشه های گل زرد، گل هایش معطر است. دم کرده آن (هر 20 گرم در یک لیتر آب) برای اسهال خونی و ورم روده نافع است
از شهرهای چاچ است و گروهی از دانشمندان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان) (از سمعانی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و تاج العروس شود، جمع واژۀ باسل. (اقرب الموارد). رجوع به بسبل و باسل شود
از شهرهای چاچ است و گروهی از دانشمندان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان) (از سمعانی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و تاج العروس شود، جَمعِ واژۀ باسل. (اقرب الموارد). رجوع به بسبل و باسل شود
بسکر. بشکر. لسکو. قصبه ای به سیستان: بسکورا که او ساخته بود زرنگ گفتند... و چون مردان مرد و کاری و بزرگان همه از بسکو خاستند همه سیستان را بدان نام کردند و زرنگ خواندند. (تاریخ سیستان). رجوع به بسکر و تاریخ سیستان ص 23 چ 1314 هجری شمسی شود، لفظ مذکور بجای بسیاری از افعال مثل بکنید و بروید و بخورید و بگویید و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). در زبان فارسی در مورد زیر بکار رود: بفرمایید، درآیید، پیش روید، بپردازید، حمله برید، بخورید، تعجیل کنید، بشتابید، تحقیق کنید، مشغول شوید، شروع کنید، آغاز کنید، مبارک است و جز آن: پس گفت [عبداله زبیر] بسم اﷲ، هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). در ساعت بیرون آمد [حاجب نوبتی مسعود] و گفتی: بسم اﷲ، بار است درآی. (تاریخ بیهقی). آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اﷲ اگر دل دارید. (تاریخ بیهقی). بگشادش در، با کبر شهنشاهان گفت بسم اﷲ و اندر شد ناگاهان. منوچهری. گفت بسم اﷲ بیا تا او کجاست پیشرو، شو گر همی گویی تو راست. مولوی. کودکان گفتند بسم اﷲ روید بر دروغ و صدق ما واقف شوید. مولوی. گفتم ای جان بر من باشی روزی مهمان گفت بسم اﷲ اگر خواهی باشم ماهی. ظفر همدانی (از آنندراج). بسم اﷲ ای که منکر شعری بگو جواب موزون چراست آنچه بقرآن مقدم است. قبول (از آنندراج). ، در شروع هر کار بسم اﷲ گفتن: چو بسم اﷲ آغاز کردند جمع [برسر خوان] ز پیرش نیامد حدیثی بسمع. سعدی (بوستان). - امثال: ما غولیم و پول بسم اﷲ، پول از ما گریزانست: پول غول آمد و من بسم اﷲ. ایرج. مثل دیو از بسم اﷲ گریختن، دوری جستن از کسی. - بسم اﷲ، بسم اﷲ، هنگام عبور از محلی تاریک و پست و بلند که گذشتن از آن مشکل باشد گویند
بسکر. بشکر. لسکو. قصبه ای به سیستان: بسکورا که او ساخته بود زرنگ گفتند... و چون مردان مرد و کاری و بزرگان همه از بسکو خاستند همه سیستان را بدان نام کردند و زرنگ خواندند. (تاریخ سیستان). رجوع به بسکر و تاریخ سیستان ص 23 چ 1314 هجری شمسی شود، لفظ مذکور بجای بسیاری از افعال مثل بکنید و بروید و بخورید و بگویید و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). در زبان فارسی در مورد زیر بکار رود: بفرمایید، درآیید، پیش روید، بپردازید، حمله برید، بخورید، تعجیل کنید، بشتابید، تحقیق کنید، مشغول شوید، شروع کنید، آغاز کنید، مبارک است و جز آن: پس گفت [عبداله زبیر] بسم اﷲ، هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). در ساعت بیرون آمد [حاجب نوبتی مسعود] و گفتی: بسم اﷲ، بار است درآی. (تاریخ بیهقی). آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اﷲ اگر دل دارید. (تاریخ بیهقی). بگشادش در، با کبر شهنشاهان گفت بسم اﷲ و اندر شد ناگاهان. منوچهری. گفت بسم اﷲ بیا تا او کجاست پیشرو، شو گر همی گویی تو راست. مولوی. کودکان گفتند بسم اﷲ روید بر دروغ و صدق ما واقف شوید. مولوی. گفتم ای جان بر من باشی روزی مهمان گفت بسم اﷲ اگر خواهی باشم ماهی. ظفر همدانی (از آنندراج). بسم اﷲ ای که منکر شعری بگو جواب موزون چراست آنچه بقرآن مقدم است. قبول (از آنندراج). ، در شروع هر کار بسم اﷲ گفتن: چو بسم اﷲ آغاز کردند جمع [برسر خوان] ز پیرش نیامد حدیثی بسمع. سعدی (بوستان). - امثال: ما غولیم و پول بسم اﷲ، پول از ما گریزانست: پول غول آمد و من بسم اﷲ. ایرج. مثل دیو از بسم اﷲ گریختن، دوری جستن از کسی. - بسم اﷲ، بسم اﷲ، هنگام عبور از محلی تاریک و پست و بلند که گذشتن از آن مشکل باشد گویند
چه بسیار که. چندانکه: بسکه بر گفته پشیمان بوده ام بسکه بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی (از امثال و حکم دهخدا). بسکه بزرگان جهان داده اند خردسران را شرف جاودان. خاقانی. گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم. سلمان ساوجی. بسکه اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت. مولوی. بسکه بوسیدم امسال لب نازک او از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت. (امثال و حکم دهخدا). - امثال: بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا). بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). - از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) : نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا. خاقانی. هست امین چار حرف و تاج سه حرف بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار. خاقانی. ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلانی (از آنندراج)
چه بسیار که. چندانکه: بسکه بر گفته پشیمان بوده ام بسکه بر ناگفته شادان بوده ام. رودکی (از امثال و حکم دهخدا). بسکه بزرگان جهان داده اند خردسران را شرف جاودان. خاقانی. گلگون اشک بسکه دواند به هر طرف آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم. سلمان ساوجی. بسکه اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت. مولوی. بسکه بوسیدم امسال لب نازک او از لبش جای سخن بوسه چکد از گفتار. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). بسکه خاموش نشستم سخن از یادم رفت بسکه ماندم بغریبی وطن از یادم رفت. (امثال و حکم دهخدا). - امثال: بسکه گفتم زبان من فرسود. (امثال و حکم دهخدا). بسکه گفتم زبانم مو برآورد. (امثال و حکم دهخدا). - از بسکه، چندانکه. آنقدر که. ز بسکه، مخفف بسم اﷲ. (آنندراج) : نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل نگفته بسم، بالحمد چون کنی مبدا. خاقانی. هست امین چار حرف و تاج سه حرف بسم بین هم سه حرف و اﷲ چار. خاقانی. ورق چو کار فروبسته بازنگشاید بهر کتاب که نامش چو بسم عنوان نیست. حیاتی گیلانی (از آنندراج)
بشکر، بسکو، لسکو. قصبه ای به سیستان: و عبدالله بن ناشره ناحیت فراه و قصبۀ بسکر مهمل گذاشته بود. (تاریخ سیستان چ 1، 1314 هجری شمسی محمد رمضانی ص 104، 156، 159، 188، 218، 324، 325 و 364)
بشکر، بسکو، لسکو. قصبه ای به سیستان: و عبدالله بن ناشره ناحیت فراه و قصبۀ بسکر مهمل گذاشته بود. (تاریخ سیستان چ 1، 1314 هجری شمسی محمد رمضانی ص 104، 156، 159، 188، 218، 324، 325 و 364)