حیوانی که سر او را بریده باشند. چون هنگام بریدن سر حیوان حلال گوشت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می گویند، برای مثال ز عفت چو مرغ بسمل شب و روز می تپیدم / چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی (عطار۵ - ۶۶۳) بسمل کردن: ذبح کردن
حیوانی که سر او را بریده باشند. چون هنگام بریدن سر حیوان حلال گوشت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» می گویند، برای مِثال ز عفت چو مرغِ بسمل شب و روز می تپیدم / چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی (عطار۵ - ۶۶۳) بسمل کردن: ذبح کردن
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه (باسمه خانه). (الذریعه ج 9 حاشیه ص 136) و رجوع به حاشیۀ ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. (از فرهنگ نظام).
حرکت رفت و آمد متوالی. (واژه های نو فرهنگستان). ترجمه فرکانس. تردد، درختی است که از آن پالان سازند یا باین معنی صواب سبسب است. (منتهی الارب). درختی که از آن پالان سازند. (ناظم الاطباء) ، در حاوی نقل میکند: که او را از بلاد هند نقل کنند به اطراف و به هیئت به پوست درخت ماند و او را بجهت بوی خوش در مجمرها بسوزند و این تعریف کافی نیست و این صفات دلالت کند بر آنکه او بسباس است. (ترجمه صیدنه ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ورق 24 ب)
حرکت رفت و آمد متوالی. (واژه های نو فرهنگستان). ترجمه فرکانس. تردد، درختی است که از آن پالان سازند یا باین معنی صواب سَبسَب است. (منتهی الارب). درختی که از آن پالان سازند. (ناظم الاطباء) ، در حاوی نقل میکند: که او را از بلاد هند نقل کنند به اطراف و به هیئت به پوست درخت ماند و او را بجهت بوی خوش در مجمرها بسوزند و این تعریف کافی نیست و این صفات دلالت کند بر آنکه او بسباس است. (ترجمه صیدنه ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ورق 24 ب)
کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود: ترا شهر توران بسند است خود چرا خیره می دست یازی به بد. فردوسی. غار جهان گرچه تنگ و تار شده است عقل بسند است یار غار مرا. ناصرخسرو. همینت بسند است اگر بشنوی که گر خار کاری سمن ندروی. سعدی (از فرهنگ ضیا). بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد مفرما غمزۀ خونریز را کز خط حشم گیرد. امیرخسرو (از سروری). ، سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). - نابسوده، دست نزده، لمس نکرده: نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده بتارک اندر تاخت. رودکی. چشمم به وی افتاد برنهادم دل بر گهر سرخ نابسوده. خسروانی (از لغت فرس)
کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود: ترا شهر توران بسند است خود چرا خیره می دست یازی به بد. فردوسی. غار جهان گرچه تنگ و تار شده است عقل بسند است یار غار مرا. ناصرخسرو. همینت بسند است اگر بشنوی که گر خار کاری سمن ندروی. سعدی (از فرهنگ ضیا). بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد مفرما غمزۀ خونریز را کز خط حشم گیرد. امیرخسرو (از سروری). ، سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). - نابسوده، دست نزده، لمس نکرده: نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده بتارک اندر تاخت. رودکی. چشمم به وی افتاد برنهادم دل بر گهر سرخ نابسوده. خسروانی (از لغت فرس)
دندان سپید کردن و باسم نعت آن است. (منتهی الارب). نرم خندیدن و دندان سپید کردن. (آنندراج). تبسم کردن. (از ناظم الاطباء). اندک خندیدن بی آواز و گویند بجز خنده است. (از اقرب الموارد) ، چاپچی. طابع
دندان سپید کردن و باسم نعت آن است. (منتهی الارب). نرم خندیدن و دندان سپید کردن. (آنندراج). تبسم کردن. (از ناظم الاطباء). اندک خندیدن بی آواز و گویند بجز خنده است. (از اقرب الموارد) ، چاپچی. طابع
کشته، کشتن سر بریدن، نیم کشته هر حیوانی که آنرا ذبح کرده و سر بریده باشند و یا بشمشیر کشته باشند. توضیح وجه تسمیه اش آنست که در وقت ذبح کردن (بسم الله الرحمن الرحیم) گویند، صاحب حلم بردبار
کشته، کشتن سر بریدن، نیم کشته هر حیوانی که آنرا ذبح کرده و سر بریده باشند و یا بشمشیر کشته باشند. توضیح وجه تسمیه اش آنست که در وقت ذبح کردن (بسم الله الرحمن الرحیم) گویند، صاحب حلم بردبار