جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بسد

بسد

بسد
مرجان، برای مِثال سیاهش مژه دیده ها قیرگون / چو بسد لب و رخ همانند خون (فردوسی - ۱/۱۷۳)
بسد
فرهنگ فارسی عمید

بسد

بسد
بسذ. وسد. مرجان را گویند و آن را حجر شجری نیز خوانند. (برهان). معرب بُسَد، مرجان. (انجمن آرا) (ذخیره) (فرهنگ خطی). مرجان که به هندی آن را مونگا گویند. (غیاث). آن را کامه نیز گویند. به تازیش مرجان و به هندی بیوالی نامند. (از شرفنامۀ منیری). مرجان. (ناظم الاطباء). قورَل. قورالیون. مهرۀ سرخ مرجان. بیرونی در کتاب الجماهر گوید: حجر شجری، ریشه اش را مرجان و شاخه هایش را بسد گویند. (از لکلرک درشرح حال بیرونی کتاب چهارم ص 486 س 11) رجوع به بِستام شود. مرجان باشد و آن را کامه نیز خوانند و منبت آن قعر دریاست رسنی افکنند و برکشند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سرخ گردد. کذا فی عجایب البلدان. (از فرهنگ سروری) ، بصرافت چیزی بودن. بفکر چیزی بودن
لغت نامه دهخدا

بسد

بسد
بمعنی بست باشد که گلزار است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). لفظ بسد مبدل بُست بمعنی باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. (فرهنگ نظام: بست). بست و گلزار. (ناظم الاطباء). گلستان.
لغت نامه دهخدا