جدول جو
جدول جو

معنی بسقو - جستجوی لغت در جدول جو

بسقو(بُ)
بسغو. ظاهراً به محلی اطلاق میشده که عده ای به آنجا کمین میکردند و سپس دسته ای از آنها جدا میشدند و بجنگ خصم میرفتند و با خصم جنگ و گریز می کردند و در حال فریب دشمن دمادم خویش تا بسقو می کشیدند. خصم بی خبر، ناگاه به افراد مقیم در بسقو برمی خورد و دست و پای خود را گم کرده یا مغلوب میشد یا فرار میکرد. (عالم آرای نادری چ عکسی روسیه ص 145 و147، نقل از تعلیقات جهانگشای نادری چ انوار ص 533 چ طهران انجمن آثار ملی 1341 هجری شمسی) : آن حضرت بقصد اینکه ایشان را بکمین گاه دلیران کشاند و آن صید خون گرفته را بسر تیر رساند جنگی بگریز آغاز نموده کمیت برق تک را بسمت بسقو گرم عنان و یکران گران رکاب را تا ظاهر قلعۀ قازما سبک جولان ساختند. (جهانگشای نادری چ انوار چ طهران 1341 هجری شمسی ص 48). سیصد سوار را در نزدیکی خندق در بسقو گذاشت. (مجمل التواریخ گلستانه). به طرف کوهی که سمت دست راست پادشاه بود بسقو انداخت... علیمردان خان با سواران غافل از بسقوی کوه برآمده از عقب تاخت. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستو
تصویر بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساو
تصویر بساو
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بالیدن، بلند شدن، نمو کردن و بالا رفتن درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
(بَ قَ)
زمین سنگلاخ سوخته ج، بساق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَقْ قَ)
مرضی در اسب. بیماری مانند انفلونزا در اسب. منقو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انتظار کردن کسی را و حفظ و نگاهبانی وی نمودن. (منتهی الارب). بقاوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به بقاوه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بزق. بضق. خدو انداختن. (منتهی الارب). خبو بیفکندن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تف انداختن. (آنندراج). آب دهن افکندن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سان. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
برسو. چمن زاری به حومه اشرف. رجوع به ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد، رابینو، چ 1336 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 93 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بستک. بشتک. بستوق. بستوغه. تیریه. مرطبان سفالین کوچک را گویند ومعرب آن بستوق باشد. (برهان). مرطبان کوچک. (جهانگیری). و رجوع به شعوری شود. ظرفیکه در آن مربا و روغن و غیره کنند و بستوغه معرب آنست. (انجمن آرا). خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند و بستوقه معربش باشد. (سروری) (آنندراج). تیریه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). مرتبان کوچک سفالین و چینی. (رشیدی). کوزه. ملوک. خنبره. خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند. و بستوقه معربش باشد. مرتبان سفالین زجاجی. (ناظم الاطباء). کوزۀ بلند دهن تنگی است و برای آب و روغن و امثال آنها استعمال میشود. (از فرهنگ نظام). کوزۀ دهان فراخ که در آن ماست زنند و پنیر ریزند. تفرشی، بستوله. (فرهنگ فارسی معین) :
چو گردون با دلم تا کی کنی حرب
به بستوی تهی میکن سرم چرب.
نظامی.
ترکمانی با یکی دعوا داشت بستویی پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر گداخت و از بهر قاضی رشوت برد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 159). و رجوع به بستک شود، نوعی جامه که بصورت بسحاق و بسحاقی در البسه نظام قاری آمده و بنام شخص می باشد:
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را.
(نظام قاری ص 38).
... و ریشه بسحاقی که همجامۀ او بودند... (نظام قاری ص 142). و رجوع به ص 205 دیوان البسه چ 1 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسکر. بشکر. لسکو. قصبه ای به سیستان: بسکورا که او ساخته بود زرنگ گفتند... و چون مردان مرد و کاری و بزرگان همه از بسکو خاستند همه سیستان را بدان نام کردند و زرنگ خواندند. (تاریخ سیستان). رجوع به بسکر و تاریخ سیستان ص 23 چ 1314 هجری شمسی شود، لفظ مذکور بجای بسیاری از افعال مثل بکنید و بروید و بخورید و بگویید و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). در زبان فارسی در مورد زیر بکار رود: بفرمایید، درآیید، پیش روید، بپردازید، حمله برید، بخورید، تعجیل کنید، بشتابید، تحقیق کنید، مشغول شوید، شروع کنید، آغاز کنید، مبارک است و جز آن: پس گفت [عبداله زبیر] بسم اﷲ، هان ای آزادمردان حمله برید. (تاریخ بیهقی). در ساعت بیرون آمد [حاجب نوبتی مسعود] و گفتی: بسم اﷲ، بار است درآی. (تاریخ بیهقی). آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اﷲ اگر دل دارید. (تاریخ بیهقی).
بگشادش در، با کبر شهنشاهان
گفت بسم اﷲ و اندر شد ناگاهان.
منوچهری.
گفت بسم اﷲ بیا تا او کجاست
پیشرو، شو گر همی گویی تو راست.
مولوی.
کودکان گفتند بسم اﷲ روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید.
مولوی.
گفتم ای جان بر من باشی روزی مهمان
گفت بسم اﷲ اگر خواهی باشم ماهی.
ظفر همدانی (از آنندراج).
بسم اﷲ ای که منکر شعری بگو جواب
موزون چراست آنچه بقرآن مقدم است.
قبول (از آنندراج).
، در شروع هر کار بسم اﷲ گفتن:
چو بسم اﷲ آغاز کردند جمع [برسر خوان]
ز پیرش نیامد حدیثی بسمع.
سعدی (بوستان).
- امثال:
ما غولیم و پول بسم اﷲ، پول از ما گریزانست:
پول غول آمد و من بسم اﷲ.
ایرج.
مثل دیو از بسم اﷲ گریختن، دوری جستن از کسی.
- بسم اﷲ، بسم اﷲ، هنگام عبور از محلی تاریک و پست و بلند که گذشتن از آن مشکل باشد گویند
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بسقو. رجوع به بسقو کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
امر) از مصدر بساویدن. (لغت فرس اسدی ص 416) :
بجانم که آزش همان نیز هست
ز هر سو بیارای و ببساو دست.
اوبهی.
رجوع به بساویدن، پساویدن و بساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آرام یافتن بچیزی و انس گرفتن با کسی بلکه وجود او بسبب وجود چیز دیگری باشد چنانچه بعضی موحدان میگویند که وجود عالم پرتو وجود باریتعالی است، او بذاته وجود ندارد. (مؤید الفضلاء). رجوع به بسو شود
لغت نامه دهخدا
مریخ را گویند، (آنندراج)، ستارۀ مریخ، (ناظم الاطباء)، نام یکی از منازل مریخ است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188) :
گر شرح دهد تیر فلک منصب کلکش
بی آب شود خنجر بهرام به باقو،
شمس الدین محمد طبسی (از لباب الالباب)
لغت نامه دهخدا
نام محلی است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188)، تلفظ دیگری از باکو، از شهرهای معروف قفقاز، رجوع به باکو و نیز به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 ص 37 شود
لغت نامه دهخدا
نام مردی است که قوی بوده، (آنندراج)، اسم شخصی، (ناظم الاطباء)، نام یک پهلوان است، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 188)، که بر عهدۀ او از حساب چیزی بود، که تسویۀ حساب نکرده باشد، که در آنچه بر عهده دارد مقداری بدهکار باشد، که از حاصل عملی مالی بر ذمه دارد، آنکه حساب خود را کاملاً تصفیه و بدهی خود راادا نکند، کسی که باقی داشته باشد و وام دار بود، (ناظم الاطباء)، بدهکار پس از فاضل باقی کردن حسابها
لغت نامه دهخدا
برقو و ترقو ظاهراً قسمی نسیج و جامه بوده است و این کلمه در دو مصرع از اشعار سوزنی بجای مانده است چنین:
برقوبافا ز تار ترقوی تو من
ترقوبافا گهی که کار آغازی.
(از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر:
ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم)
ره سیستان را بسیچید تفت.
فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه.
فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد:
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.
نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
نظامی.
، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.
فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.
فردوسی.
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.
سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
بسغو کردن. در کمین نشستن. پنهان شدن در جایی به قصد اغفال خصم و ناگهان بر وی حمله بردن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسق
تصویر بسق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بلند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسقو کردن
تصویر بسقو کردن
پنهان شدن، در کمین نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
((بَ))
سبو، کوزه سفالین، چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
((بُ سُ))
بالیدن، بالا برآوردن، بلند شدن
فرهنگ فارسی معین
حرف بزن، سخن بگو (از روی تحکم و تحقیر)
فرهنگ گویش مازندرانی
بساب، نرم کن
فرهنگ گویش مازندرانی
زکام، گرفتگی بدن در اثر سرما، بیماری گوساله که از سرمای
فرهنگ گویش مازندرانی