- بستردن
- محو کردن، پاک ساختن
معنی بستردن - جستجوی لغت در جدول جو
- بستردن
- ستردن، تراشیدن، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بسط دادن، انبساط
ستردن، پاک کردن، محوساختن، محو کردن
شخم زدن زمین
شخم زدن و شیار کردن زمین، هموار کردن زمین شخم زده
پهن کردن، پهن کردن فرش یا بساط در روی زمین، کنایه از رواج دادن، متداول کردن
پهن کردن
ستردن، برای مثال از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی / غم نسترد آن دل را کاو را ز غم «استردی» (مولوی۲ - ۹۲۴)
محو کردن، حذف
تراشیدن (موی و غیره)، پاک کردن زدودن، محو کردن زایل کردن
ستاندن، باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
تراشیدن، برای مثال موی تراشی که سرش می سترد / موی به مویش به غمی می سپرد (نظامی۱ - ۹۱) ، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
وسیع، کثیر
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
نازا، زنی را گویند که هرگز نزاید و او را به عربی عقیمه گویند
تراشیده (موی)، پاک کرده، محو ساخته
بر پا شدن
ستیزه ولجالت کردن، مجادله، منازعه
باغدار، باغبان
تکه های چینی شکسته را بوسیله ای بهم چسباندن: (بند زن بکاسه چینی چهار بست زد)، کوبیدن پاره ای فلزی برای استحکام بصندوق و غیره: (صندلی ما شکسته بود بست زدیم)، نصب یک بست تریاک بوافور و کشیدن آن
زمین شخم شده، زمینی که جهت کاشتن چیزی آب داده باشند
ایستادن، باز ماندن، متوقف شدن، کم کردن، رها کردن
کافی شدن، اکتفاء
پژمردن
نیکوترین خوبترین، زیباترین جمیلترین، ستوده ترین
بالاترین، بلندترین، عالی ترین، جای و مکان، اعلی
بالا بردن، افراشتن
پهن کردن، گستردن
بلند کردن، بالا بردن