ستردن. پاک کردن. (جهانگیری). پاک ساختن. (برهان). محوساختن. (جهانگیری). محو کردن. (برهان) : از جا نبرد چیزی آنرا که تو جا دادی غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی. مولوی. ، پیشرو گله شدن. (منتهی الارب). با اول رمه بیرون رفتن گوسپند و اسب
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن