بسائط. جمع واژۀ بسیطه. مقابل مرکبات. امهات. چیزهای مفرد بدون ترکیب. عناصر اربعه. (فرهنگ نظام). چیزهای مفرد بدون ترکیب: قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار می آوردند. (فرهنگ فارسی معین).
بسائط. جَمعِ واژۀ بسیطه. مقابل مرکبات. امهات. چیزهای مفرد بدون ترکیب. عناصر اربعه. (فرهنگ نظام). چیزهای مفرد بدون ترکیب: قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار می آوردند. (فرهنگ فارسی معین).
ساده، بی تکلف، در فلسفه مقابل مرکب، تجربه ناپذیر، ساده، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن، گسترده، وسیع، پهنه، گسترده مثلاً بسیط زمین اسم بسیط: مقابل اسم، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که بیش از یک جزء نباشد مصدر بسیط: مقابل مصدر مرکب، در دستور زبان علوم ادبی مصدری است که یک کلمه و بی جزء باشد مثلاً آمدن، رفتن، گفتن، شنیدن
ساده، بی تکلف، در فلسفه مقابلِ مرکب، تجربه ناپذیر، ساده، در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن، گسترده، وسیع، پهنه، گسترده مثلاً بسیط زمین اسم بسیط: مقابلِ اسم، در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که بیش از یک جزء نباشد مصدر بسیط: مقابلِ مصدر مرکب، در دستور زبان علوم ادبی مصدری است که یک کلمه و بی جزء باشد مثلاً آمدن، رفتن، گفتن، شنیدن
واسطه ها، کسانی که دعوا یا اختلاف میان چند نفر را رفع می کند، میانجی ها، شفاعتگرها، دلال ها، علت ها، سبب ها، مرکز ها، جمع واژۀ واسطه وسیط ها، میانجی ها، کسانی که بین دیگران مقامشان بالاتر است، وسطی ها، میانی ها، جمع واژۀ وسیط
واسطه ها، کسانی که دعوا یا اختلاف میان چند نفر را رفع می کند، میانجی ها، شفاعتگرها، دلال ها، علت ها، سبب ها، مرکز ها، جمعِ واژۀ واسطه وسیط ها، میانجی ها، کسانی که بین دیگران مقامشان بالاتر است، وسطی ها، میانی ها، جمعِ واژۀ وسیط
توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 ه. ق. / 1926 میلادی) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیهالعربیه الفتاه (عربی جوان) بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد، با سامان، منظم، مرتب: بزارید در خدمتش بارها که هیچش بسامان نشدکارها. سعدی (بوستان). و رجوع به شعوری، ج 1 ورق 186 شود، خوش حالت، آسوده خاطر. (ناظم الاطباء)
توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 هَ. ق. / 1926 میلادی) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیهالعربیه الفتاه (عربی جوان) بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد، با سامان، منظم، مرتب: بزارید در خدمتش بارها که هیچش بسامان نشدکارها. سعدی (بوستان). و رجوع به شعوری، ج 1 ورق 186 شود، خوش حالت، آسوده خاطر. (ناظم الاطباء)
زمین هموار و زمین فراخ. (منتهی الارب). زمین هموار و فراخ. (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید: و دون یدالحجاج من ان تنالنی بساط لایدی الناعحات عریض. (از اقرب الموارد). زمین هامون. (مهذب الاسماء). زمین وسیع: سپهبد سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی گر ایدونکه پیروز گردم بجنگ کنم روی گیتی بر ارجاسب تنگ نبیند کسی پای من بر بساط مگر در بیابان کنم صد رباط. فردوسی. مرحله ای دید منقش رباط مملکتی دید مزور بساط. نظامی. برنشکستند هنوز این رباط درننوشتند هنوز این بساط. نظامی. - بساط کون و مکان، سطح کرۀ زمین و تمام دنیا و گیتی و همه عالم. (ناظم الاطباء). - بساطنورد، زمین نورد. طی کننده زمین درهم نوردندۀ زمین: دید کین گنبد بساطنورد از همه گنبدی برآرد گرد. نظامی. - بساط درنوردیدن، زمین سپریدن. زمین درنوردیدن.
زمین هموار و زمین فراخ. (منتهی الارب). زمین هموار و فراخ. (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید: و دون یدالحجاج من ان تنالنی بساط لایدی الناعحات عریض. (از اقرب الموارد). زمین هامون. (مهذب الاسماء). زمین وسیع: سپهبد سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی گر ایدونکه پیروز گردم بجنگ کنم روی گیتی بر ارجاسب تنگ نبیند کسی پای من بر بساط مگر در بیابان کنم صد رباط. فردوسی. مرحله ای دید منقش رباط مملکتی دید مزور بساط. نظامی. برنشکستند هنوز این رباط درننوشتند هنوز این بساط. نظامی. - بساط کون و مکان، سطح کرۀ زمین و تمام دنیا و گیتی و همه عالم. (ناظم الاطباء). - بساطنورد، زمین نورد. طی کننده زمین درهم نوردندۀ زمین: دید کین گنبد بساطنورد از همه گنبدی برآرد گرد. نظامی. - بساط درنوردیدن، زمین سپریدن. زمین درنوردیدن.
گستردنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه) دراز کم عرض. ج، بسط. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ بسط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساطافکنده. فرش. (منتهی الارب). فرش. (غیاث). فرش و گستردنی... چون متاع خانه و اثاث البیت. (آنندراج). فرش و اثاثه. (از فرهنگ نظام). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن، افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن و چیدن مستعمل است. (غیاث). و با لفظ افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن، چیدن، برچیدن، گشادن، افشاندن، ریختن، درنوردیدن، طی کردن، طی شدن، هم پیچیدن، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. (آنندراج) : و از وی [از ناحیت پارس] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی، پشمین. (حدود العالم). خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ بساط ششتری و هفت رنگ شادروان. فرخی. از سبزه زمین بساط بوقلمون شد وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ. منوچهری. تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی). از فلک خیمه و از خاک بساط وز سرشک آبخوری خواهم داشت. خاقانی. شرط است که بر بساط عشقت آن پای نهد که سر ندارد. خاقانی. دولتش باد تا بساط جلال بر زمین مکدر اندازد. خاقانی. همه صحرا بساط شوشتری جایگاه تذرو و کبک دری. نظامی. این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). هر کجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سم الخیاط. مولوی. بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند. سعدی (غزلیات). پای گو بر سر و بر دیدۀ ما نه چو بساط که اگر نقش بساطت برود ما نرویم. سعدی (غزلیات). لایق خدمت تو نیست بساط روی باید در این قدم گسترد. سعدی. و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 24). - بساط آراستن، آراستن فرش و اثاث خانه. بساطی چه باید برآراستن کزو ناگزیرست برخاستن. نظامی (از ارمغان آصفی). - بساطآرای، صاحب صدر. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آنکه مکان عزت واحترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء). - بساط افشاندن، بساط گستردن: فشاندی بر دلم پیرایۀ حسن بساط حسن بر خرمن فشاندی. طالب آملی (از ارمغان آصفی). - بساطافکن، فراش را گویند. (آنندراج) (ارمغان آصفی). ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 شود. - بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن، فرش گستردن. گستردنی پهن کردن: فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط به عمر کوته، دور و دراز کرده امل. ناصرخسرو. بگرداگرد آن ده سبزه نو بر آن سبزه بساط افکنده خسرو. نظامی. باغ را چندان بساط افکنده اند کادمی بر فرش دیبا میرود. سعدی (غزلیات). - بساطالغول، طرنه. (یادداشت مؤلف). رجوع به طرنه شود. - بساط انداختن، فرش انداختن. - بساط اوکندن، رجوع به بساط افکندن شود: نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله. عسجدی. - بساط برچیدن، بساط جمع کردن: بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد. دانش مشهدی (از ارمغان آصفی). - بساطبوس، بمجاز کنیزک. آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند: در صفۀ تو دختر قیصر بساطبوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. - بساط پیچیدن، بساط برچیدن: مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط. صائب (از ارمغان آصفی). - بساط چیدن، بساط گستردن: حریف بین چه براحت بساط می چیند ز زیرپایی افلاک غافل افتادست. نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی). - بساط خاک، بمعنی فرش زمین. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء) : ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد تا بر بساط خاک سرآید زمان آب. خاقانی. - بساط خانه، متاع و اسباب خانه. (آنندراج). متاع خانه. (غیاث). - بساط داشتن، فرش و گستردنی داشتن: نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی). - بساط درنوردیدن، بساط درنوشتن: بساط عیش یاران درنوردید طرب در خانه ما بدشگون است. طالب آملی (از ارمغان آصفی). - بساط درنوشتن، جمع کردن بساط: برنشکستند هنوز این رباط درننوشتند هنوز این بساط. نظامی (از ارمغان آصفی). - بساط ریختن، دور افکندن آن: بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را. دانش مشهدی (از ارمغان آصفی). - بساط ساختن از رخسار، سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن. (ناظم الاطباء). - بساط سپردن، بساط درنوردیدن. بساط سپریدن: مقام غوانی گرفته نوائح بساط عنادل سپرده عناکب. حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی). - بساط کشیدن، بساط گستردن. پهن کردن: در ره بساط لعل ز خون جگر کشم کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). - بساط فلک یا بساط فلکی، کنایه از کرۀ زمین باشد. کرۀ زمین. (ناظم الاطباء) : خیز و بساط فلکی درنورد زانکه وفا نیست درین تخته نرد. نظامی. - بساط گستراندن، فرش افکندن: سپهر از برای تو فراش وار همی گستراند بساط بهار. سعدی (بوستان). و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود. - بساط گسترانیدن، فرش افکندن. و رجوع به بساط گستراندن شود. - بساط گستردن، فرش گستردن. فرش افکندن: به صحرابگسترد نیسان بساطی که یاقوت پود است و پیروزه تارش. ناصرخسرو. بفرموده تا درمیان سرای اوبساطی بگستردند. (ترجمه تاریخ یمینی). از دامن که تا به در شهر بساطی از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد. سعدی (غزلیات). - بساط گشادن، بساط گستردن. بساط پهن کردن: لبم چون بساط شکایت گشاید توان درد رفت از ادای کلامم طالب آملی (از ارمغان آصفی). - بساط گل فروشان، پارچۀ گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج) : جبین، صبح بهار باده نوشان کفش روی بساط گلفروشان. دانش (از آنندراج). - بساط مقراضی، بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
گستردنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه) دراز کم عرض. ج، بُسُط. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ بُسُط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساطافکنده. فرش. (منتهی الارب). فرش. (غیاث). فرش و گستردنی... چون متاع خانه و اثاث البیت. (آنندراج). فرش و اثاثه. (از فرهنگ نظام). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن، افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن و چیدن مستعمل است. (غیاث). و با لفظ افکندن، کشیدن، آراستن، گستردن، چیدن، برچیدن، گشادن، افشاندن، ریختن، درنوردیدن، طی کردن، طی شدن، هم پیچیدن، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. (آنندراج) : و از وی [از ناحیت پارس] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم). و از وی [از چغانیان] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم). و از او [از بخارا] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی، پشمین. (حدود العالم). خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ بساط ششتری و هفت رنگ شادروان. فرخی. از سبزه زمین بساط بوقلمون شد وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ. منوچهری. تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی). از فلک خیمه و از خاک بساط وز سرشک آبخوری خواهم داشت. خاقانی. شرط است که بر بساط عشقت آن پای نهد که سر ندارد. خاقانی. دولتش باد تا بساط جلال بر زمین مکدر اندازد. خاقانی. همه صحرا بساط شوشتری جایگاه تذرو و کبک دری. نظامی. این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). هر کجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سم الخیاط. مولوی. بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند. سعدی (غزلیات). پای گو بر سر و بر دیدۀ ما نه چو بساط که اگر نقش بساطت برود ما نرویم. سعدی (غزلیات). لایق خدمت تو نیست بساط روی باید در این قدم گسترد. سعدی. و در وی [کارگاه] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 24). - بساط آراستن، آراستن فرش و اثاث خانه. بساطی چه باید برآراستن کزو ناگزیرست برخاستن. نظامی (از ارمغان آصفی). - بساطآرای، صاحب صدر. (آنندراج) (ارمغان آصفی). آنکه مکان عزت واحترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء). - بساط افشاندن، بساط گستردن: فشاندی بر دلم پیرایۀ حسن بساط حسن بر خرمن فشاندی. طالب آملی (از ارمغان آصفی). - بساطافکن، فراش را گویند. (آنندراج) (ارمغان آصفی). ورجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 شود. - بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن، فرش گستردن. گستردنی پهن کردن: فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط به عمر کوته، دور و دراز کرده امل. ناصرخسرو. بگرداگرد آن ده سبزه نو بر آن سبزه بساط افکنده خسرو. نظامی. باغ را چندان بساط افکنده اند کادمی بر فرش دیبا میرود. سعدی (غزلیات). - بساطالغول، طُرنَه. (یادداشت مؤلف). رجوع به طرنه شود. - بساط انداختن، فرش انداختن. - بساط اوکندن، رجوع به بساط افکندن شود: نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله. عسجدی. - بساط برچیدن، بساط جمع کردن: بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد. دانش مشهدی (از ارمغان آصفی). - بساطبوس، بمجاز کنیزک. آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند: در صفۀ تو دختر قیصر بساطبوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. - بساط پیچیدن، بساط برچیدن: مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط. صائب (از ارمغان آصفی). - بساط چیدن، بساط گستردن: حریف بین چه براحت بساط می چیند ز زیرپایی افلاک غافل افتادست. نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی). - بساط خاک، بمعنی فرش زمین. (آنندراج). زمین. (ناظم الاطباء) : ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد تا بر بساط خاک سرآید زمان آب. خاقانی. - بساط خانه، متاع و اسباب خانه. (آنندراج). متاع خانه. (غیاث). - بساط داشتن، فرش و گستردنی داشتن: نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی). - بساط درنوردیدن، بساط درنوشتن: بساط عیش یاران درنوردید طرب در خانه ما بدشگون است. طالب آملی (از ارمغان آصفی). - بساط درنوشتن، جمع کردن بساط: برنشکستند هنوز این رباط درننوشتند هنوز این بساط. نظامی (از ارمغان آصفی). - بساط ریختن، دور افکندن آن: بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را. دانش مشهدی (از ارمغان آصفی). - بساط ساختن از رخسار، سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن. (ناظم الاطباء). - بساط سپردن، بساط درنوردیدن. بساط سپریدن: مقام غوانی گرفته نوائح بساط عنادل سپرده عناکب. حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی). - بساط کشیدن، بساط گستردن. پهن کردن: در ره بساط لعل ز خون جگر کشم کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). - بساط فلک یا بساط فلکی، کنایه از کرۀ زمین باشد. کرۀ زمین. (ناظم الاطباء) : خیز و بساط فلکی درنورد زانکه وفا نیست درین تخته نرد. نظامی. - بساط گستراندن، فرش افکندن: سپهر از برای تو فراش وار همی گستراند بساط بهار. سعدی (بوستان). و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود. - بساط گسترانیدن، فرش افکندن. و رجوع به بساط گستراندن شود. - بساط گستردن، فرش گستردن. فرش افکندن: به صحرابگسترد نیسان بساطی که یاقوت پود است و پیروزه تارش. ناصرخسرو. بفرموده تا درمیان سرای اوبساطی بگستردند. (ترجمه تاریخ یمینی). از دامن کُه تا به در شهر بساطی از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد. سعدی (غزلیات). - بساط گشادن، بساط گستردن. بساط پهن کردن: لبم چون بساط شکایت گشاید توان درد رفت از ادای کلامم طالب آملی (از ارمغان آصفی). - بساط گل فروشان، پارچۀ گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج) : جبین، صبح بهار باده نوشان کفش روی بساط گلفروشان. دانش (از آنندراج). - بساط مقراضی، بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
دهی از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز با 586 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غله و حبوب و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز با 586 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غله و حبوب و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
قاضی القضاه شمس الدین محمد بن احمد بن عثمان شیخ الاسلام متولد 756 هجری قمری در فنون مختلف استاد شد و به شیخونیه و فراس تدریس کرد و عهده دار قضای مالکیه شد وکتبی تصنیف کرد و در رمضان 842 هجری قمری درگذشت. (ازکتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 213)
قاضی القضاه شمس الدین محمد بن احمد بن عثمان شیخ الاسلام متولد 756 هجری قمری در فنون مختلف استاد شد و به شیخونیه و فراس تدریس کرد و عهده دار قضای مالکیه شد وکتبی تصنیف کرد و در رمضان 842 هجری قمری درگذشت. (ازکتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 213)
وسائط. جمع واژۀ وسیطه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، در تداول فارسی جمع واسطه گفته می شود. (فرهنگ فارسی معین). - وسایط نقلیه، هر وسیلۀ موتوری یا غیرموتوری که حمل بار یا انسان کند. ، (اصطلاح صوفیه) اسبابی که به تعلق کردن آن به مراد رسند. (فرهنگ فارسی معین از تاریخ تصوف تألیف غنی ص 657)
وسائط. جَمعِ واژۀ وسیطه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، در تداول فارسی جمع واسطه گفته می شود. (فرهنگ فارسی معین). - وسایط نقلیه، هر وسیلۀ موتوری یا غیرموتوری که حمل بار یا انسان کند. ، (اصطلاح صوفیه) اسبابی که به تعلق کردن آن به مراد رسند. (فرهنگ فارسی معین از تاریخ تصوف تألیف غنی ص 657)
گسترده. ج، بسط و بسائط. (منتهی الارب). گسترده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) : خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرض بسیط در پیرامن آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی). همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش بآخرآمده. (گلستان)، موی گردن و یال اسب. (برهان) (سروری). در اوستا برش ’اسفا1: 6 ص 24’ استی، برز، بارز (پس گردن) ’اسشق 220’ یال اسب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). موی گردن و قفای اسب بود. (صحاح الفرس) (دستوراللغه). موی گردن اسب. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) : عرف، بش اسب. (مهذب الاسماء) (برهان: فز). فژ. (برهان). فش. (لغت فرس اسدی: فش) مؤلف فرهنگ شاهنامه آرد: در فرهنگها به معنی گردن و یال اسب است و بنا به حدس بعضی لغت شناسان فرنگ، بش که فش هم خوانده اند بمعنی گردن و یال اسب از اصل اوستایی برش مشتق شده که بمعنی سر و پشت اسب است و این لفظ اخیر در لغتهای دیگر بومی ایران بمعنی گردن هم آمده. (از فرهنگ شاهنامه) : گرفتش بش و یال اسب سیاه (اسفندیار) ز خون لعل شد خاک آوردگاه. فردوسی. بش و یال اسپان کران تا کران براندوده از مشک و از زعفران. فردوسی. بش و یال بینید و اسب و عنان دو دیده نهاده بنوک سنان. فردوسی. ... کشان دم بر خاک ابر یال و بش سیه سم و کف افکن و بندکش. فردوسی. درع بش آتش جبین گنبد سرین آهن کتف مشک دم عنبرخوی و شمشادموی و سرویال. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی پاورقی ص 148). کمندی و تیغی بکف یافته بش بارگی چون عنان تافته. اسدی (گرشاسب نامه). بجای نعل ماهی بسته بر پای. بجای در پروین بفته در بش. اسدی. برنگ آتش و دنبال و بش چو دود سیاه. کمال اسماعیل (از فرهنگ خطی). کفلهاش گرد و بش و دم دراز بر و یال فربی و لاغرمیان. پوربهای جامی (از سروری). ، ریشه و دامن. (ناظم الاطباء). دامن. (فرهنگ فارسی معین)، طره ای که بر سر دستار و کمر گذارند. (فرهنگ فارسی معین)، {{صفت}} ناقص و ناتمام. (از برهان) (ناظم الاطباء)
گسترده. ج، بُسُط و بسائط. (منتهی الارب). گسترده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) : خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرض بسیط در پیرامن آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی). همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش بآخرآمده. (گلستان)، موی گردن و یال اسب. (برهان) (سروری). در اوستا برش ’اسفا1: 6 ص 24’ استی، برز، بارز (پس گردن) ’اسشق 220’ یال اسب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). موی گردن و قفای اسب بود. (صحاح الفرس) (دستوراللغه). موی گردن اسب. (لغت فرس اسدی) (شرفنامۀ منیری) : عُرف، بش اسب. (مهذب الاسماء) (برهان: فز). فژ. (برهان). فُش. (لغت فرس اسدی: فش) مؤلف فرهنگ شاهنامه آرد: در فرهنگها به معنی گردن و یال اسب است و بنا به حدس بعضی لغت شناسان فرنگ، بش که فش هم خوانده اند بمعنی گردن و یال اسب از اصل اوستایی بَرِش َ مشتق شده که بمعنی سر و پشت اسب است و این لفظ اخیر در لغتهای دیگر بومی ایران بمعنی گردن هم آمده. (از فرهنگ شاهنامه) : گرفتش بش و یال اسب سیاه (اسفندیار) ز خون لعل شد خاک آوردگاه. فردوسی. بش و یال اسپان کران تا کران براندوده از مشک و از زعفران. فردوسی. بش و یال بینید و اسب و عنان دو دیده نهاده بنوک سنان. فردوسی. ... کشان دم بر خاک ابر یال و بش سیه سم و کف افکن و بندکش. فردوسی. درع بش آتش جبین گنبد سرین آهن کتف مشک دم عنبرخوی و شمشادموی و سرویال. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی پاورقی ص 148). کمندی و تیغی بکف یافته بش بارگی چون عنان تافته. اسدی (گرشاسب نامه). بجای نعل ماهی بسته بر پای. بجای در پروین بفته در بش. اسدی. برنگ آتش و دنبال و بش چو دود سیاه. کمال اسماعیل (از فرهنگ خطی). کفلهاش گرد و بش و دم دراز بر و یال فربی و لاغرمیان. پوربهای جامی (از سروری). ، ریشه و دامن. (ناظم الاطباء). دامن. (فرهنگ فارسی معین)، طره ای که بر سر دستار و کمر گذارند. (فرهنگ فارسی معین)، {{صِفَت}} ناقص و ناتمام. (از برهان) (ناظم الاطباء)
جمع بسیط، فراخ ها، یکه ها، یکه داروها گیاهان دارویی جمع بسیط بسیطه. چیزهای مفرد بدون ترکیب: (قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار میاوردند)، ادویه مفرده گیاهان طبی
جمع بسیط، فراخ ها، یکه ها، یکه داروها گیاهان دارویی جمع بسیط بسیطه. چیزهای مفرد بدون ترکیب: (قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار میاوردند)، ادویه مفرده گیاهان طبی
اگر بیند که بساط پاکیزه و نو داشت و بزرگ فراخ، دلیل که نعمت و مال او بسیار شود، خاصه که گسترده بیند. اگر بیند بساط خویش بفروخت یا به کسی بخشید، دلیل که در مال او نقصان شود. اگر بدید که بساط او بسوخت، دلیل که روزی بر وی بسته گردد و حالش بد شود. جابر مغربی بساط در خواب، چون بزرگ و نو بود، بر شش وجه بود. اول: عز و جاه. دوم: بزرگی و رفعت. سوم: مرتبت. چهارم: مال. پنجم: عمر دراز. ششم: ثنا به قدر بزرگی آن. بدان که بساط فروش چون بها ستاند، خلاف این است.
اگر بیند که بساط پاکیزه و نو داشت و بزرگ فراخ، دلیل که نعمت و مال او بسیار شود، خاصه که گسترده بیند. اگر بیند بساط خویش بفروخت یا به کسی بخشید، دلیل که در مال او نقصان شود. اگر بدید که بساط او بسوخت، دلیل که روزی بر وی بسته گردد و حالش بد شود. جابر مغربی بساط در خواب، چون بزرگ و نو بود، بر شش وجه بود. اول: عز و جاه. دوم: بزرگی و رفعت. سوم: مرتبت. چهارم: مال. پنجم: عمر دراز. ششم: ثنا به قدر بزرگی آن. بدان که بساط فروش چون بها ستاند، خلاف این است.