جدول جو
جدول جو

معنی بس - جستجوی لغت در جدول جو

بس
بسیار، افزون، برای مثال بسم حکایت دل هست با نسیم سحر / ولی به بخت من امشب سحر نمی آید (حافظ - ۴۸۴) کافی، تمام مثلاً همین قدر بس است،
فقط، برای مثال نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس (سعدی۱ - ۴۲) بس کن، باز بایست، دست بردار، برای مثال بیندیش و آنگه برآور نفس / وز آن پیش بس کن که گویند «بس» (سعدی - ۵۶)
بس آمدن: کفایت کردن
بس آمدن با کسی: حریف شدن در زور و قدرت با کسی، برای مثال آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد / ور نه با شعلۀ خوی تو که بس می آید (صائب)
بس کردن: دست از کاری برداشتن و بازایستادن، بسنده کردن
تصویری از بس
تصویر بس
فرهنگ فارسی عمید
بس
(اِ کَ)
دور کردن و راندن کسی را. (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
بس
(بِ س س)
گربۀ خانگی. رجوع به بس ّ شود.
لغت نامه دهخدا
بس
(بُ س س)
بساء. خانه ای است از غطفان بن سعد بن قیس غیلان که آن را عبادت میکردند و ظالم بن اسعد بن ربیعه بن مالک بن مره بن عوف آن را بنا کرد هنگامیکه دید قبیلۀ قریش کعبه را طواف میکنند و بسعی بین صفا و مروه می پردازند وی آن را ذم کرد و این خانه را بساخت. و صاحب عباب آرد:وی سنگی از صفا و سنگی از مروه برداشت و بسوی قوم خود بازگشت و گفت: ای گروه غطفان، قریش را خانه ای است که در گرداگرد آن طواف میکنند آنانرا صفا و مروه است و شما را هیچ نیست آنگاه خانه ای باندازۀ کعبه بناکرد و آن دو سنگ را بر آن نهاد و گفت اینها صفا و مروه اند بدین از کعبه کفایت کنید. آنگاه زهیر بن خباب بن هبل بن عبدالله بن کنانه کلبی آن را غارت کرد و ظالم را کشت و بنای آن را ویران کرد. (از تاج العروس). و یاقوت آرد: خانه ای است که غطفان آن را مشابه کعبه بناکرد و گویند نام آن بسّاء است. (از معجم البلدان). و رجوع به منتهی الارب، ناظم الاطباء و آنندراج شود
زمینی است مر بنی نصر بن معاویه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است متعلق به بنی نصر بن معاویه بن بکر بن هوازن نزدیک حنین و آن را بسّی ̍نیز گویند و آن نام کوههایی است در سرزمین ایشان و عباس بن مرداس سلمی در این شعر از آن یاد کرده است:
رکضت الخیل فیها بین بس
الی الاوراد تحنط بالنهاب.
و عاهان بن کعب گوید:
بنیک و هجمه کاشاء بس
غلاظ منابت القصرات کوم.
(از تاج العروس).
و رجوع به معجم البلدان شود
کوهی است در بلاد محارب بن خصیصه. (از معجم البلدان). و گفته اند آبی است غطفان را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بس
(بُ)
سیخی باشد آهنی که بر آن گوشت کباب کنند و به عربی سفود خوانند. (برهان). سیخ آهنی که بر آن گوشت کشند و کباب کنند و بتازی سفود خوانند. (ناظم الاطباء). سیخ آهنی. سفود. (دمزن). سیخ کباب است که به عربی سفود گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سیخی که کباب بر آن کشند و بلسک نیز گویند و به عربی سفود خوانند. (فرهنگ سروری). سیخ کباب که نام عربیش سفود است. (فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
بس
(بَس س)
گربۀ خانگی و عامه به کسر ’با’ خوانند یکی آن، بسه است. (از منتهی الارب). ج، بساس. (اقرب الموارد) (متن اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بسس . (ناظم الاطباء). بساس. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بس
(بَ س س)
بطنی است از حمیر. (منتهی الارب) (تاج العروس)
نام قومی قدیمی است که در جنوب خطۀ قدیم تراکی نزدیک سلسلۀ رود ’وب’ سکونت داشته و به خونخواری و توحش شهرت یافته اند و مرکز ایشان قصبۀ ’بسایار’ بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
بس
(بَ سُ)
در اصطلاح هندسه، حجمی که قاعده آن چندضلعی باشد و وجوه جانبی اش مثلثهایی باشند که همه به یک رأس مشترک (رأس هرم) منتهی شوند.
- هرم منتظم، هرمی است که قاعده اش چندضلعی منتظم و وجوه جانبیش مثلثهای متساوی الساقین متساوی باشند.
- هرم ناقص، جسمی که از قطع کردن یک هرم با صفحه ای موازی قاعده بوجود می آید.
، بنایی که به شکل هرم (معنی اول) باشد. ج، اهرام. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بس
(بَ)
پهلوی، وس. پارسی باستان، وسئی، وسی. و رجوع کنید به اسفا، فهرست لغات پارسی نو. (حاشیۀ برهان قاطع، چ معین) بمعنی بسیار باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (دمزن) (غیاث). بسی. افزون. فراوان. (ناظم الاطباء) (دمزن). بسیار که لفظهای دیگرش بسا و بسی است. (فرهنگ نظام). مخفف بسیار است.
لغت نامه دهخدا
بس
بسیار، افزون
تصویری از بس
تصویر بس
فرهنگ لغت هوشیار
بس
((بَ))
کافی، بسیار
تصویری از بس
تصویر بس
فرهنگ فارسی معین
بس
کافی
تصویری از بس
تصویر بس
فرهنگ واژه فارسی سره
بس
اکتفا، بسندگی، بسنده، کافی، مکفی، فقط، بسا، بسیار، زیاد، فراوان، کثیر، متعدد
متضاد: اندک، پشیز، قلیل، کم، ناچیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بس
پاره کن، بگذار، بایست توقف کن، شکسته بندی، وسیله ی بستن و آلت نگاهدارنده چیزی، شیل، کلهامسد چوبی در مسیر رودخانه جهت ایجاد مانع از عبور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستگاه
تصویر بستگاه
تحصنگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستناکی
تصویر بستناکی
انجماد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستن
تصویر بستن
انعقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستگی
تصویر بستگی
رابطه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستانکی
تصویر بستانکی
انجماد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستانکار
تصویر بستانکار
طلبکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستان کاری
تصویر بستان کاری
طلب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بست نشستن
تصویر بست نشستن
تحصن کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسته بندی
تصویر بسته بندی
آنکیستمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسته
تصویر بسته
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسودنی
تصویر بسودنی
ملموس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسته شده
تصویر بسته شده
منعقده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسته کار
تصویر بسته کار
مکانیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسندگی
تصویر بسندگی
اکتفا، قناعت، کفایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسنده
تصویر بسنده
اکتفاء، کافی، کفایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسنده تر
تصویر بسنده تر
اکفی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسنده کردن
تصویر بسنده کردن
اکتفا کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
به وفور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسیارکردن
تصویر بسیارکردن
اکثار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسیجیدن
تصویر بسیجیدن
تهیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بست
تصویر بست
تحصن
فرهنگ واژه فارسی سره