- بس
- کافی
معنی بس - جستجوی لغت در جدول جو
- بس
- بسیار، افزون
- بس
- بسیار، افزون،
برای مثال بسم حکایت دل هست با نسیم سحر / ولی به بخت من امشب سحر نمی آید کافی، تمام مثلاً همین قدر بس است،(حافظ - ۴۸۴)
فقط،برای مثال نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس بس کن، باز بایست، دست بردار،(سعدی۱ - ۴۲) برای مثال بیندیش و آنگه برآور نفس / وز آن پیش بس کن که گویند «بس» (سعدی - ۵۶)
بس آمدن: کفایت کردن
بس آمدن با کسی: حریف شدن در زور و قدرت با کسی،برای مثال آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد / ور نه با شعلۀ خوی تو که بس می آید (صائب)
بس کردن: دست از کاری برداشتن و بازایستادن، بسنده کردن
- بس ((بَ))
- کافی، بسیار
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
به وفور
ملموس
اکتفا کردن
اکتفاء، کافی، کفایت
اکتفا، قناعت، کفایت
مکانیک
منعقده
آنکیستمان
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
انجماد
انعقاد
رابطه
تحصنگاه
انجماد
طلبکار
تحصن کردن
تحصن
لمس کردن
لامسه
فرکانس، تکرار، تواتر
منتظم، مرتب، منظم
ضرب کردن
روی گشاده، خندان
پس مانده، مزه، تلخی لاتینی تازی شده تلک گرکی از گیاهان لوبیا گرگی
تلخی مزه چیزی، پس مانده از هر چیزی
مرد عصبانی از خشم یا از دلیری
چیستی یله چیستی نیامیخته ناب، فراخنای، زمین، زمین هموار مونث بسیط، خالص بی آمیغ، زمین ارض، زمین فراخ و هموار، فراخ زبان. یا اجرام بسیطه. افلاک سماویات. یا اجسام بسیطه. اجسامی که مرکب از اجسام مختلف الطبایع نباشد، یا اعضا بسیطه. مراد قلب و دماغ و کبد است. یا جواهر بسیطه. مراد جز لایتجزی و اتم های ذیمقراطیس است. یا حرکت بسیطه. حرکت مستدیر حرکت دایره یی. یا صور مجرده بسیطه. صور حاصله از اشیا نزد عقل