بسیار، افزون، برای مثال بسم حکایت دل هست با نسیم سحر / ولی به بخت من امشب سحر نمی آید (حافظ - ۴۸۴) کافی، تمام مثلاً همین قدر بس است، فقط، برای مثال نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس (سعدی۱ - ۴۲) بس کن، باز بایست، دست بردار، برای مثال بیندیش و آنگه برآور نفس / وز آن پیش بس کن که گویند «بس» (سعدی - ۵۶) بس آمدن: کفایت کردن بس آمدن با کسی: حریف شدن در زور و قدرت با کسی، برای مثال آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد / ور نه با شعلۀ خوی تو که بس می آید (صائب) بس کردن: دست از کاری برداشتن و بازایستادن، بسنده کردن بسیار، افزون، برای مِثال بسم حکایت دل هست با نسیم سحر / ولی به بخت من امشب سحر نمی آید (حافظ - ۴۸۴) کافی، تمام مثلاً همین قدر بس است، فقط، برای مِثال نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس (سعدی۱ - ۴۲) بس کن، باز بایست، دست بردار، برای مِثال بیندیش و آنگه برآور نفس / وز آن پیش بس کن که گویند «بس» (سعدی - ۵۶) بس آمدن: کفایت کردن بس آمدن با کسی: حریف شدن در زور و قدرت با کسی، برای مِثال آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد / ور نه با شعلۀ خوی تو که بس می آید (صائب) بس کردن: دست از کاری برداشتن و بازایستادن، بسنده کردن