جدول جو
جدول جو

معنی بزیعه - جستجوی لغت در جدول جو

بزیعه
(بَ عَ)
دختربچۀ ملیح و ظریف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تأنیث بزیع. (منتهی الارب). و رجوع به بزیع شود، میل شدید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
اردۀ کنجد، تفالۀ کنجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزیچه
تصویر بزیچه
بزغاله، بچۀ بز، بز کوچک، بزبچّه، بزک، چپش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدیعه
تصویر بدیعه
مؤنث واژۀ بدیع، تازه، نو، شگفت، موجد و مبتدع، نو بیرون آورنده، در علوم ادبی علمی که در آرایش سخن، زینت کلام، صنایعی که نظم و نثر را زینت می دهد بحث می کند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
ظریف و ملیح و باکیاست گردیدن کودک. (ناظم الاطباء). ظریف و ملیح خاستن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). ظریف شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گریختن، بسیار جنبیدن، باصلاح آوردن چیزی، بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بی آرام و تفته کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ربودن چیزی را و فروانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
عهد و پیمان. (منتهی الارب). رجوع به بیعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یِ عَ)
تأنیث بیّع، زن نیک فروشنده و خرنده. ج، بیّعات. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کلیسای نصاری یا معبد یهودان. (از لسان العرب). کلیسای ترسایان. ج، بیع، بیعات، بیعات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کلیسا و در اسپانیا بیعه تلفظ شود. (از دزی ج 1 ص 136). کنشت ترسایان. (زمخشری). کلیسای ترسایان. (ترجمان علامۀ جرجانی). بمعنی معبد بوده است و غالباً بر کلیسا اطلاق میگردد: و لولا دفع اﷲالناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم اﷲ (قرآن 22 / 40). گویند از زبان عبری بمعنی جماعت و یا از زبان سریانی بمعنی محل اجتماع وارد زبان عرب شده است. (از المرجع عبداﷲالعلایلی). کلمه بیعه در اشعار جاهلی عرب بارها بکار رفته است (مثلاً دیوان الهذلیین ج 3 ص 12، 16) و از اصل آرامی Bita است بمعنی کلیسای نصاری و فرانکل در کتاب واژه های آرامی در زبان عربی (ص 274) چگونگی تغییرات صوتی و ریشه بیگانه این کلمه را شرح میدهد و این کلمه یکبار در اغانی (ج 19 ص 79) بمعنی معبد یهودیان استعمال شده است. و رجوع به لغات غیر عربی قرآن تألیف جفری شود.
- البیعهالمقدسه، کلیسا. مجمع معتقدان نصاری. (از دزی ج 1 ص 136).
- اهل البیعه، نصاری. (لسان العرب).
- بیعهالقیامه، کلیسای قیامت ترسایان به شهر بیت المقدس. ناصرخسرو در سفرنامه آرد: کلیسائیست که آنرا بیعهالقیامه گویند و آنرا عظیم بزرگ دارند و هر سال از روم خلق بسیار آنجا آیند بزیارت و ملک الروم نیز نهانی بیاید چنانکه کس نداند. بدستور الحاکم بامراﷲ کلیسیا را غارت کردند و بکندندو خراب کردند و مدتی خراب بود تا آنکه قیصر شفاعت کرد تا اجازت عمارت کلیسیا دادند. این کلیسیا جایی وسیع داشت چنانکه هشت هزار آدمی را در آن جا باشد، همه بتکلف بسیار ساخته از رخام رنگین و نقاشی و تصویر، و کلیسیا را از اندرون بدیباهای رومی پیراسته و مصورکرده و بسیار زر طلا بر آنجا بکار برده و صورت عیسی (ع) چندجا ساخته که بر خری نشسته و صورت انبیاء چون ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و فرزندان او (علیهم السلام) بر آنجا کرده و بروغن سندروس مدهن کرده. و در این کلیسیا موضعی است به دو قسم که بر صفت بهشت و دوزخ ساخته اند یک نیمه از آن وصف بهشتیان و بهشت است و یک نیمه از آن صورت دوزخیان و دوزخ و آنچه بدان ماند و جاییست که همانا در جهان چنان جای دیگر نباشد و درین کلیسیا بسا قسیسان و راهبان نشسته باشند وانجیل خوانند و نماز کنند. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلن ص 49، 50 و 51 و چ دبیرسیاقی ص 44 و 45) ، نمازخانه و اماکن مقدس یهود. (از دزی ج 1 ص 136). معبد یهود. (یادداشت مؤلف) ، معبد مجوس، در زمان امویها. (از المرجع عبداﷲالعلایلی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن یونس. رئیس صنف بزیعیه از فرقۀ غالیه. (مفاتیح العلوم از یادداشت دهخدا). و نیز رجوع به بزیغ شود، دوائی است که رطوبات را نشف کند. (نزهه القلوب، یادداشت مرحوم دهخدا)
ابن حسان، مکنی به ابوالخلیل. غوث است و ابن المصطفی از او روایت کند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام چند تن از محدثان است بدین شرح: بزیع عطار. بزیع ضبی. بزیع ازدی. بزیع کوفی. بزیع لحام. بزیع مخزومی و جز آنها. رجوع به الاصابه فی تمییز الصحابه و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ سیستان و ذکر اخبار اصفهان و تنقیح المقال شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کودک که بی حجابانه حرف زند، حنظل. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عملول. بجند. غملول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به پژند شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
تأنیث نزیع، به معنی مقتلع و مقطوف. (از المنجد). چیده شده، زن که به بیگانه داده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که در غیر طایفۀ خود شوهر کند و بدانجا رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نزائع، آنکه آرزومند و مشتاق به وطن باشد. (از المنجد). تأنیث نزیع. رجوع به نزیع شود، ناقه و اسب گرامی نژاد که به شهری دیگر غیر از زادبوم آن و از قومی دیگر کشیده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب و شتر نجیبی که آن را به جائی جز زادبومش برده باشند. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). ماده شتر نجیبی که به شهر غیر از بوم و زادخود برای فروش برند، اسب گرامی که از قومی دیگر گرفته باشند. (ناظم الاطباء). ج، نزائع
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
توک موی گرداگرد سر کودک شبیه به ذوایه گذارند. (منتهی الارب) ، زلفهای بناگوش. (ناظم الاطباء) ، موی پاره ای که در وسط سر کودک گذارند خاصه. (منتهی الارب). کاکل. (ناظم الاطباء). قزّعه. (منتهی الارب). رجوع به قزعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَعَ)
شتر کتل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
مؤنث بدیع. نو بیرون آورده شده. ج، بدایع. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ / جِ)
بزغاله. (شرفنامۀ منیری). بزیچه. رجوع به بزیچه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
زن درگذشته به جمال و عقل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن کامل در فضل و جمال و عقل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ چَ / چِ)
مرکّب از: بز + -یچه، علامت تصغیر چون دریچه، (حاشیۀ برهان چ معین)، بزغاله را گویند، و بعربی حلان و حلام خوانند و حلوان غلط است. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، بزغاله و بچه بز و کفجول. (ناظم الاطباء)، نحله. بز خرد. عناق. (یادداشت بخط دهخدا) :
این بزیچه که آن گیاه بچرد
بدل شیر، خون خورد هموار.
مختاری (از فرهنگ ضیاء)،
ازین بزیچۀ بسته دهن چرا ترسی
که هرگزش نه چراخور بود نه آبشخور.
مسعودسعد.
مخالفان ترا چون بزیچۀ سلاخ
سه پایه از علمت باد و چارسو مسلخ.
عمید.
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بزیچه ساخته وز صید خنجر سوخته.
مجیر بیلقانی.
، سرماریزه را گویند و آن چیزیست که در وقت شدت سرما بمانند زرک و زرورق از هوا ریزد. (برهان) (ناظم الاطباء)، برف ریزها که از هوا بارد در حین شدت سرما. (مجمعالفرس) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، پشته، کذا فی شرفنامه. (فرهنگ شعوری)، کوه و پشته. (ناظم الاطباء)، دک بلند. (شرفنامۀمنیری) ، گردنه. عقبه. بند:
تا بنه ها و ثقل و پیلان از بژ غورک بگذشتند. پس از بژ بگذشت و بچوگانی شراب خورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286)،
ببزم و بنخجیر بر کوه و دشت
چنین تا بژی برز دیدار گشت.
(گرشاسب نامه)،
و رجوع به پژ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
وزیده. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ / شِ)
آرد کنجد. (برهان) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبت به بزیع، و هارون بن داود بن فضل بن بزیع بصری باعتبار انتساب بجد خودش بدین نسبت مشهور است. وی از محدثان است واز ابوعاصم و غیر او روایت کند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
نوع بز. (یادداشت بخط دهخدا). از نوع بز.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیع و مبیع و مباع، فروختن و خریدن (از اضداد است). (از منتهی الارب) ، هیأت بیع (چنانکه جلسه، هیأت جلوس) ، یقال انه لحسن البیعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بیع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
تفاله کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیع
تصویر بزیع
کودک نمکین، مرد خرده سنج، کاخ استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیعه
تصویر بیعه
پیمانش فرما نبرداری خرید و فروش کنشت کلیسا کنشت دیر، جمع بیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قزیعه
تصویر قزیعه
تارک موی تراشیدن موهای سرو برجای نهادن موی تارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدیعه
تصویر بدیعه
مونث بدیع: افکار بدیعه، جمع بدایع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیچه
تصویر بزیچه
بزغاله، سه پایه قصاب و سلاخ، برج جدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیچه
تصویر بزیچه
((بُ چِ))
بزغاله، سه پایه قصاب و سلاخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
((بَ یا بُ شِ))
تفاله کنجد
فرهنگ فارسی معین