معنی بزیشه - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با بزیشه
بزیشه
- بزیشه
- آرد کنجد. (برهان) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
بزیچه
- بزیچه
- بُزغالِه، بچۀ بُز، بُز کوچک، بُزبَچِّه، بُزَک، چَپِش
فرهنگ فارسی عمید
بژیشه
- بژیشه
- بزیشه. اردۀ کنجد و ثُفل کنجدروغن کشیده را گویند و آن به ارده مشهور است و از آن حلوا سازند: الراشی، بژیشۀ کنجد در روغن نشسته. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
بزیعه
- بزیعه
- دختربچۀ ملیح و ظریف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تأنیث بزیع. (منتهی الارب). و رجوع به بزیع شود، میل شدید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا