مرکّب از: بز + -یچه، علامت تصغیر چون دریچه، (حاشیۀ برهان چ معین)، بزغاله را گویند، و بعربی حلان و حلام خوانند و حلوان غلط است. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، بزغاله و بچه بز و کفجول. (ناظم الاطباء)، نحله. بز خرد. عناق. (یادداشت بخط دهخدا) : این بزیچه که آن گیاه بچرد بدل شیر، خون خورد هموار. مختاری (از فرهنگ ضیاء)، ازین بزیچۀ بسته دهن چرا ترسی که هرگزش نه چراخور بود نه آبشخور. مسعودسعد. مخالفان ترا چون بزیچۀ سلاخ سه پایه از علمت باد و چارسو مسلخ. عمید. سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته صید از بزیچه ساخته وز صید خنجر سوخته. مجیر بیلقانی. ، سرماریزه را گویند و آن چیزیست که در وقت شدت سرما بمانند زرک و زرورق از هوا ریزد. (برهان) (ناظم الاطباء)، برف ریزها که از هوا بارد در حین شدت سرما. (مجمعالفرس) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، پشته، کذا فی شرفنامه. (فرهنگ شعوری)، کوه و پشته. (ناظم الاطباء)، دک بلند. (شرفنامۀمنیری) ، گردنه. عقبه. بند: تا بنه ها و ثقل و پیلان از بژ غورک بگذشتند. پس از بژ بگذشت و بچوگانی شراب خورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286)، ببزم و بنخجیر بر کوه و دشت چنین تا بژی برز دیدار گشت. (گرشاسب نامه)، و رجوع به پژ شود