شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بغیاز، فغیاز، دستاران مژده، نوید بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، فغیاز، داشات، بذل، احسان، سماحت، عطیّه، عتق، داشن، دهشت، منحت، اعطا، جدوا، جود، صفد، داد و دهش، داشاد، بغیاز
شاگِردانِه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بَغیاز، فَغیاز، دستاران مژده، نوید بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، فَغیاز، داشات، بَذل، اِحسان، سَماحَت، عَطیِّه، عِتق، داشَن، دَهِشت، مِنحَت، اِعطا، جَدوا، جود، صَفَد، داد و دَهِش، داشاد، بَغیاز
رزم افکن. رزم یوز. رزم دیده. رزم خواه. کنایه از جنگی و مبارز. (آنندراج). جنگی. جنگ جو. (لغت ولف) سازکننده جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آماده کننده مقدمات حرب: ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز و گرد نستوه. رودکی. عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزم ساز. فردوسی. دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. پیاده شوم پیش او رزم ساز تو شاهی جهاندار و گردن فراز. فردوسی. سواران و گرسیوز رزم ساز برفتند با نیزه های دراز. فردوسی. همه برج آن قلعه بالا و زیر پر از گونه گون رزم ساز دلیر. اسدی. فکندند از ایشان بسی رزم ساز چو خورشید شد زرد گشتند باز. اسدی. سپهدار جنگاور رزم ساز فرستادش از پیش مهراج باز. اسدی. دگر رزم سازی برون شد چو شیر بگردید زر داده گردش دلیر. اسدی. ز پیشین گهان تا نمازی دگر به میدان نشد رزم سازی دگر. نظامی. دگر هیچکس را نیامد نیاز که با آن زبانی شود رزم ساز. نظامی. نشد پیش او هیچکس رزم ساز. نظامی
رزم افکن. رزم یوز. رزم دیده. رزم خواه. کنایه از جنگی و مبارز. (آنندراج). جنگی. جنگ جو. (لغت ولف) سازکننده جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آماده کننده مقدمات حرب: ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز و گرد نستوه. رودکی. عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزم ساز. فردوسی. دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی. پیاده شوم پیش او رزم ساز تو شاهی جهاندار و گردن فراز. فردوسی. سواران و گرسیوز رزم ساز برفتند با نیزه های دراز. فردوسی. همه برج آن قلعه بالا و زیر پر از گونه گون رزم ساز دلیر. اسدی. فکندند از ایشان بسی رزم ساز چو خورشید شد زرد گشتند باز. اسدی. سپهدار جنگاور رزم ساز فرستادش از پیش مهراج باز. اسدی. دگر رزم سازی برون شد چو شیر بگردید زر داده گردش دلیر. اسدی. ز پیشین گهان تا نمازی دگر به میدان نشد رزم سازی دگر. نظامی. دگر هیچکس را نیامد نیاز که با آن زبانی شود رزم ساز. نظامی. نشد پیش او هیچکس رزم ساز. نظامی
مجلس شراب و جشن و جای عیش و مهمانی باشد. (برهان). جای که در آن بزم واقع شود. از عالم (یعنی از قبیل ) منزلگاه و مجلسگاه. (آنندراج). مجلس شراب. (انجمن آرای ناصری). بزمگه. بزم. مجلس شراب. جای مهمانی و باده پیمایی. (یادداشت بخط دهخدا) : بقلب اندرون بیژن تیزچنگ همی بزمگاه آمدش جای جنگ. فردوسی. که روشن شدی زو همه بزمگاه بیاور که ما را ببزمست راه. فردوسی. شما را از آسایش و بزمگاه گران شد بدینسان سر از رزمگاه. فردوسی. به زهراب شمشیر در بزمگاه بکوشش توانمش کردن تباه. فردوسی. باغ شکفته ای چو درآئی ببزمگاه شیر دمنده ای چو درآئی بکارزار. فرخی. همین بزمگاه دلارای اوست در این نغز تابوت هم جای اوست. (گرشاسب نامه ص 134). در بزمگاه مالک ساقی زمانه اند این ابلهان که در طلب جام کوثرند. ناصرخسرو. به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدّام به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجّاب. مسعودسعد. وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی همچو قضا کامکار همچو قدر کامران. خاقانی. بفرمود تا بزمگاه اوبه تعبیۀ خیول و تغشیۀ فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز. نظامی. مرا در بزمگاه شاه بردند عطارد را ببرج ماه بردند. نظامی. ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه که آباد باد از تو این بزمگاه. نظامی. چو شاهان نشستند در بزم شاه شد آراسته حلقۀ بزمگاه. نظامی (از آنندراج). بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین گلشنی پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. عرصۀ بزمگاه خالی ماند از حریفان و جام مالامال. حافظ. حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد خالی مباد عرصۀ این بزمگاه از او. حافظ. تو شمع مهر فروغی و بزمگاه وجود فلک همیشه چو فانوس پاسبان تو باد. کلیم (از آنندراج). - بزمگاه آراستن، بزم آراستن. مجلس عیش و عشرت و مهمانی ساختن: بپخت وبخوردند و می خواستند یکی بزمگاه نو آراستند. فردوسی. بیاراست خرم یکی بزمگاه بسر برنهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. - بزمگاه روشن ساختن، روشن کردن بزم. مجلس عیش را روشن ساختن: درفش بزرگان و پیل و سپاه بسازید روشن یکی بزمگاه. فردوسی. - بزمگاه ساختن، مجلس بزم آراستن. مجلس عیش و عشرت و مهمانی چیدن: بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی
مجلس شراب و جشن و جای عیش و مهمانی باشد. (برهان). جای که در آن بزم واقع شود. از عالم ِ (یعنی از قبیل ِ) منزلگاه و مجلسگاه. (آنندراج). مجلس شراب. (انجمن آرای ناصری). بزمگه. بزم. مجلس شراب. جای مهمانی و باده پیمایی. (یادداشت بخط دهخدا) : بقلب اندرون بیژن تیزچنگ همی بزمگاه آمدش جای جنگ. فردوسی. که روشن شدی زو همه بزمگاه بیاور که ما را ببزمست راه. فردوسی. شما را از آسایش و بزمگاه گران شد بدینسان سر از رزمگاه. فردوسی. به زهراب شمشیر در بزمگاه بکوشش توانمْش کردن تباه. فردوسی. باغ شکفته ای چو درآئی ببزمگاه شیر دمنده ای چو درآئی بکارزار. فرخی. همین بزمگاه دلارای اوست در این نغز تابوت هم جای اوست. (گرشاسب نامه ص 134). در بزمگاه مالک ساقی زمانه اند این ابلهان که در طلب جام کوثرند. ناصرخسرو. به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدّام به رزمگاه تو خانان و ایلکان حُجّاب. مسعودسعد. وز بر آن بزمگاه نوبتی خسروی همچو قضا کامکار همچو قدر کامران. خاقانی. بفرمود تا بزمگاه اوبه تعبیۀ خیول و تغشیۀ فیول بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 332). با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز. نظامی. مرا در بزمگاه شاه بردند عطارد را ببرج ماه بردند. نظامی. ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه که آباد باد از تو این بزمگاه. نظامی. چو شاهان نشستند در بزم شاه شد آراسته حلقۀ بزمگاه. نظامی (از آنندراج). بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین گلشنی پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. عرصۀ بزمگاه خالی ماند از حریفان و جام مالامال. حافظ. حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد خالی مباد عرصۀ این بزمگاه از او. حافظ. تو شمع مهر فروغی و بزمگاه وجود فلک همیشه چو فانوس پاسبان تو باد. کلیم (از آنندراج). - بزمگاه آراستن، بزم آراستن. مجلس عیش و عشرت و مهمانی ساختن: بپخت وبخوردند و می خواستند یکی بزمگاه نو آراستند. فردوسی. بیاراست خرم یکی بزمگاه بسر برنهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. - بزمگاه روشن ساختن، روشن کردن بزم. مجلس عیش را روشن ساختن: درفش بزرگان و پیل و سپاه بسازید روشن یکی بزمگاه. فردوسی. - بزمگاه ساختن، مجلس بزم آراستن. مجلس عیش و عشرت و مهمانی چیدن: بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی
مرکّب از: بی + ساز، مقابل ساخته، بی برگ، مرد بی ساز و برگ، (یادداشت مؤلف)، مرد بی ساز و سلاح، عطل، (منتهی الارب)، رجوع به ساز شود، - بی ساز و سامان، ناآماده و غیرمستعد و نامهیا، (ناظم الاطباء)، -، بی آبرو و رسوا، (ناظم الاطباء)، مفعول که به رسوائی کشیده شده است، و رجوع به بی سیرت کردن و رجوع به سیرت شود
مُرَکَّب اَز: بی + ساز، مقابل ساخته، بی برگ، مرد بی ساز و برگ، (یادداشت مؤلف)، مرد بی ساز و سلاح، عُطُل، (منتهی الارب)، رجوع به ساز شود، - بی ساز و سامان، ناآماده و غیرمستعد و نامهیا، (ناظم الاطباء)، -، بی آبرو و رسوا، (ناظم الاطباء)، مفعول که به رسوائی کشیده شده است، و رجوع به بی سیرت کردن و رجوع به سیرت شود