جدول جو
جدول جو

معنی بزغند - جستجوی لغت در جدول جو

بزغند
نام قلعه ایست که سلطان ابراهیم غزنوی در آن محبوس بوده است، و بهمین جهت زندانی بودن مسعودسعد بمدت ده سال در نظر این پادشاه چندان غریب و غیرمعتاد نمی آمده است. ابوحنیفۀ اسکافی در ابیات زیر از قصیده ای که در مدح سلطان ابراهیم گفته بدان اشارت دارد:
بی از آن کآمد ازو هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم.
بزگند. نام قلعه ای که فرزندان مسعود قرار گرفته و از طغرل در امان ماندند. و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 34 و حواشی چهارمقاله ص 45 و تاریخ بیهقی چ تهران صص 389-390 شود
لغت نامه دهخدا
بزغند
(بُ غُ)
بمعنی بزغنج است و آن پسته مانندی باشد که بدان پوست را دباغت کنند، و بعضی گویند نام درختی است. (برهان). قرظ. (زمخشری). نام درختی است. درنسخۀ میرزا و در مؤید مسطور که مانند پسته چیزیست که از درخت پسته بهم رسد و مغز ندارد و بآن پوست رادباغت کنند، و بباء فارسی نیز آمده. (مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
بزغند
بزغنج
تصویری از بزغند
تصویر بزغند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زغند
تصویر زغند
غرّش، فریاد سهمناک، صدای مهیب، بانگ جانوران درنده، غرّشت، غرّه، ژغند
فرهنگ فارسی عمید
میوۀ بی مغز نوعی درخت پسته که با آن پوست حیوانات را دباغت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغند
تصویر باغند
پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغند
تصویر بغند
چرم، پوست حیوان، غرغن، غرغند، برای مثال روز هیجا از سر چابک سواری بردری / از برخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند (سوزنی- مجمع الفرس - بغند)
فرهنگ فارسی عمید
میوۀ درخت پسته که هنوز مغز کاملاً در آن تشکیل نشده و برای دباغی کردن پوست حیوانات به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پزغند
تصویر پزغند
بزغنج، میوۀ درخت پسته که هنوز مغز کاملاً در آن تشکیل نشده و برای دباغی کردن پوست حیوانات به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
باغنده. (برهان). پاغنده. (برهان). پنبۀ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان، ذیل باغنده) (ناظم الاطباء). رجوع به باغنده شود. گلوج. (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
از دههای سمرقند است. (معجم البلدان). سمعانی در انساب گوید: گمان میرود که از دههای سمرقند بوده باشد، و جماعتی بدان منسوبند. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به قزغندی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
دیگ طعام پزی. (برهان قاطع) (آنندراج). غزغن. غزغان. (برهان قاطع) ، پوستی غیرکیمخت و ساغری که از آن کفش و پای افزار سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). غزغن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
یکی از بلوک تربت حیدری شامل 8 قریه و مساحت آن 5 فرسنگ مربع و عده تقریبی خانوار 1240 و عده تقریبی سکنه 6200 مرکز آن نیز ازغند. از سمت شمال محدود ببلوک ((رخ)) و از سمت مشرق به بلوک ((محولات)) و از جنوب و مغرب بترشیز. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 200)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
عشقه و پیچه. (آنندراج). عشقه و پیچک و لبلاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
چیزیست که بدان پوست را دباغت کنند. گویند که درخت پسته یک سال میوۀ مغزدار بار آورد و یک سال بی مغز، وآنرا که بی مغز است بزغنج گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پستۀ بی مغز که پوست را به آن دباغت (کنند) و بزغنه نیز گویند. درخت پسته یک سال پسته دهد و سالی بزغنج. (از مجمعالفرس) :
فندق وپسته خنجک و بزغنج
با هلیک مرکب و نارنج.
شیخ آذری (از سروری).
مؤلف مجمعالفرس گوید: از این بیت بفتح غین ظاهر می شود، چه با نارنج قافیه کرده، اما در جمیع نسخ بضم غین آمده است. (از مجمعالفرس سروری)
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
فراهم آورده و بر بالای هم نهاده. (برهان) (آنندراج). جمعنموده و بالای هم نهاده و فراهم آمده. (هفت قلزم). بلغد. بلغده. بلغنده. و رجوع به بلغنده شود، سپیدی دست و پای ستور تا ران، خیمه و خرگاه بزرگ. (منتهی الارب). فسطاط و خیمه که از موی بز بافته باشند، و درمثل است: الناسک فی ملقه أعظم من الملک فی بلقه. (از اقرب الموارد) ، حمق اندک. (منتهی الارب). حمق که هنوز مستحکم نشده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، دروازه. (منتهی الارب). باب، در برخی از لغات. (از ذیل اقرب الموارد) ، رخام، سنگی است به یمن مانند آبگینه. (منتهی الارب). سنگی است در یمن که ماورای خود را چون شیشه روشن میکند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قریه ای از قرای واسط (الانساب سمعانی). تاج الاسلام آنرا از قرای واسط دانسته است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(پُ غَ)
بمعنی پزغنج است و آن پسته مانندی باشد بی مغز که بدان پوست را دباغت کنند. (برهان قاطع). بزغند. بزغنج. بزغن. بزغش، صاحب فرهنگ شعوری آنرا بمعنی برگ سماق و برگی که با آن دباغت کنند آورده و گوید در بعض نسخ بمعنی آواز استر آمده است
لغت نامه دهخدا
(یَ غَ)
سگ شکاری. (ناظم الاطباء) ، نام درختی. (ناظم الاطباء). مصحف بزغند است. (یادداشت مؤلف) ، فریاد سیاه گوش. (ناظم الاطباء). مصحف زغند است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
گیاهی خوشبوی بهاری. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
پوستی است غیر کیمخت که آنرا غرغن خوانند و کفش از آن دوزند. (برهان) (مؤید الفضلاء). پوست غیر کیمخت که غرغن و غرغند نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری) (رشیدی). غرغن که پوستی غیر کیمخت بود و از آن کفش دوزند. (ناظم الاطباء). کناره های کیمخت که غرغن نیز گویند. (سروری) :
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناچخ شش مهره از بغند.
سوزنی (از جهانگیری) (از رشیدی).
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند
سوزنی (از سروری و رشیدی) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ)
از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). برجستگی از جای مانند آهو. (ناظم الاطباء). خیز. جست. جستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد رو به یوزواری یک زغند
خویشتن را زآن میان بیرون فکند.
رودکی (یادداشت ایضاً).
، بمعنی آواز وصدای بلند هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی بانگ بلند که درندگان کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
زغندی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آواز سیاه گوش و یوز را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). بخصوص بانگ یوز را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خود یوز را زغند گفته اند، چنانکه فردوسی ’؟’ گفته:
بغرید بر وی چو شیر و زغند.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ غُ)
بار درخت پسته است و آن را مغز نمیباشد و بدان پوست را دباغت کنند. گویند درخت پسته یک سال پستۀ مغزدار و یک سال بی مغز بار می آورد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زغند
تصویر زغند
آواز جانوران مانند سیاه گوش و یوز، آواز بلند صدای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغند
تصویر بغند
پوست حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یزغند
تصویر یزغند
سگ شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
پسته مانندی باشد بی مغز که بدان پوست را دباغت کنند بزغند بزغنج بزغن
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغند
تصویر بلغند
توده روی هم نهاده فراهم آمده فراهم آورده
فرهنگ لغت هوشیار
میوه درخت پسته در حالی که مغز در آن تولید نشده باشد، میوه پسته در حالیکه بعلت عدم انجام دادن عمل لقاح یا بعلل دیگر در آن دانه تولید نشده باشد پسته بی مغز پسته پوک بزغند. از بزغنج بعلت تانن فراوانی که دارد در دباغی استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
((پُ غَ))
دانه ای پسته مانند که مغز ندارد و به وسیله آن پوست حیوانات را دباغی کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغند
تصویر بغند
((بَ غَ))
چرم، پوست حیوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زغند
تصویر زغند
((زَ غَ))
آواز بلند
فرهنگ فارسی معین
نوعی نفرین است
فرهنگ گویش مازندرانی