گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن
گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن
مرکّب از: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) : دعوت زاریست روزی پنج بار بنده را که در نماز او بزار. مولوی. بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی. سعدی. و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
مُرَکَّب اَز: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) : دعوت زاریست روزی پنج بار بنده را که در نماز او بزار. مولوی. بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی. سعدی. و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
دور کردن و ازالۀ چیزی از چیزی دیگر یا از کسی: از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی مردی همی نمایی گیتی همی گشایی بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی. فرخی. و رجوع به زدودن شود. ، پاک کردن و پاکیزه ساختن و صاف کردن و جلا دادن و زدودن. (ناظم الاطباء). پاک کردن زنگ از هر چیزی و مجازاً هر پاک کردن. زداینده. زدایه و زداییده از مشتقات آن است. (از فرهنگ نظام). صاف کردن و پاکیزه ساختن. (برهان قاطع). دور کردن زنگ. (آنندراج). صیقل زدن. صیقلی کردن. روشن ساختن: دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. هر که رغبت کند در این معنی دل بباید که پاک بزداید زآنکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید. ناصرخسرو. صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را که پنهان جوهر آیینه از پرداز میگردد. صائب. ، (مجهول) زدوده شدن. نابود شدن. پاک شدن. محو شدن: غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز. حافظ. رجوع به زدودن شود
دور کردن و ازالۀ چیزی از چیزی دیگر یا از کسی: از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی مردی همی نمایی گیتی همی گشایی بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی. فرخی. و رجوع به زدودن شود. ، پاک کردن و پاکیزه ساختن و صاف کردن و جلا دادن و زدودن. (ناظم الاطباء). پاک کردن زنگ از هر چیزی و مجازاً هر پاک کردن. زداینده. زدایه و زداییده از مشتقات آن است. (از فرهنگ نظام). صاف کردن و پاکیزه ساختن. (برهان قاطع). دور کردن زنگ. (آنندراج). صیقل زدن. صیقلی کردن. روشن ساختن: دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز. منوچهری. رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز. منوچهری. هر که رغبت کند در این معنی دل بباید که پاک بزداید زآنکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید. ناصرخسرو. صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را که پنهان جوهر آیینه از پرداز میگردد. صائب. ، (مجهول) زدوده شدن. نابود شدن. پاک شدن. محو شدن: غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز. حافظ. رجوع به زدودن شود
همان بزاختن بمعنی گداختن است. (آنندراج). رجوع به بزاختن شود، کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن. (بهار عجم) (آنندراج) ، نواختن. (یادداشت دهخدا) : آن لطف کو که تا ز برش زود نگذرم از گرمی سخن بزبانم گرفته بود. شانی تکلو (از بهار عجم). من چون هدف نمی روم از جای خویشتن مژگان او عبث بزبانم گرفته است. صائب (از بهار عجم). دیگر بطعن عشق بتانم گرفته اند طوطی نیم، چرا بزبانم گرفته اند؟ محمدسعید اشرف (از بهار عجم). نرمی ز هرکه دیده گرفتار گشته ام حرفم که مردمان بزبانم گرفته اند. محسن تأثیر (از بهار عجم). عیشم بزبان گرفته گوئی کز خاطر غم شدم فراموش. طالب آملی (از بهار عجم)
همان بزاختن بمعنی گداختن است. (آنندراج). رجوع به بزاختن شود، کنایه از سخنان ناسزا گفتن و نیز رسوا کردن. (بهار عجم) (آنندراج) ، نواختن. (یادداشت دهخدا) : آن لطف کو که تا ز برش زود نگذرم از گرمی سخن بزبانم گرفته بود. شانی تکلو (از بهار عجم). من چون هدف نمی روم از جای خویشتن مژگان او عبث بزبانم گرفته است. صائب (از بهار عجم). دیگر بطعن عشق بتانم گرفته اند طوطی نیم، چرا بزبانم گرفته اند؟ محمدسعید اشرف (از بهار عجم). نرمی ز هرکه دیده گرفتار گشته ام حرفم که مردمان بزبانم گرفته اند. محسن تأثیر (از بهار عجم). عیشم بزبان گرفته گوئی کز خاطر غم شدم فراموش. طالب آملی (از بهار عجم)
مرکّب از: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
مُرَکَّب اَز: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود