بلغت زند و پازند پنجره و محجری باشد که در پیش آستان در سازند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پنجره و تاری که پیش آستان در سازند. (یادداشت بخط دهخدا) ، برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انس گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، غلبه کردن بر کسی وداروگیر نمودن او را. (آنندراج) (از منتهی الارب)
بلغت زند و پازند پنجره و محجری باشد که در پیش آستان در سازند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پنجره و تاری که پیش آستان در سازند. (یادداشت بخط دهخدا) ، برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انس گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، غلبه کردن بر کسی وداروگیر نمودن او را. (آنندراج) (از منتهی الارب)
دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران است. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران است. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) : امیدم به دادارروز شمار که از بخت و دولت شوی بختیار. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بخت یار درخت بزرگی توآری ببار. فردوسی. گشاده دلان را بود بختیار انوشه کسی کاو بود بختیار. فردوسی. تو آن بختیاری که اندر جهان نبود ونباشد چو تو بختیار. فرخی. آزاده را همی حسد آید ز بندگانش هر شوربخت را حسد آید ز بختیار. فرخی. هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار. فرخی. خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل کرده رب العالمینش اختیار و بختیار. منوچهری. نکرد این اختیار از اهل عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری. ناصرخسرو. خار خلان بودم از مثال و خرد سرو سهی کرد و بختیار مرا. ناصرخسرو. با بیم و با امید بسختی زی او شدم زو بختیار گشتم و شد بخت یار من. ناصرخسرو. روی به علم و به دین کن ز جهان کاین دو به دو جهانت بختیار کند. ناصرخسرو. شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد. خاقانی. ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73). بختم از یاری تو کارکند یاری بخت بختیار کند. نظامی. ندادند در دست کس اختیار که تا من کنم خویش را بختیار. سعدی. ناسزائی را که بینی بختیار عاقلان تسلیم کردند اختیار. سعدی. به هر رسم و رای اختیار آن بود که اندیشۀ بختیاران بود. امیرخسرو. نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد. حافظ. - نابختیار، نادولتمند. بدبخت: بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشیروان در جهان یادگار. فردوسی.
بختمند. بختور. بخت آور. دولتی. حظی. بخت جوان. (آنندراج). سعید. خوشبخت. (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت. بخیت. فیروزبخت. (از شعوری). مقبل. نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت. (از آنندراج) : امیدم به دادارروز شمار که از بخت و دولت شوی بختیار. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بخت یار درخت بزرگی توآری ببار. فردوسی. گشاده دلان را بود بختیار انوشه کسی کاو بود بختیار. فردوسی. تو آن بختیاری که اندر جهان نبود ونباشد چو تو بختیار. فرخی. آزاده را همی حسد آید ز بندگانش هر شوربخت را حسد آید ز بختیار. فرخی. هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار. فرخی. خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل کرده رب العالمینش اختیار و بختیار. منوچهری. نکرد این اختیار از اهل عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری. ناصرخسرو. خار خلان بودم از مثال و خرد سرو سهی کرد و بختیار مرا. ناصرخسرو. با بیم و با امید بسختی زی او شدم زو بختیار گشتم و شد بخت یار من. ناصرخسرو. روی به علم و به دین کن ز جهان کاین دو به دو جهانت بختیار کند. ناصرخسرو. شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد. خاقانی. ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73). بختم از یاری تو کارکند یاری بخت بختیار کند. نظامی. ندادند در دست کس اختیار که تا من کنم خویش را بختیار. سعدی. ناسزائی را که بینی بختیار عاقلان تسلیم کردند اختیار. سعدی. به هر رسم و رای اختیار آن بود که اندیشۀ بختیاران بود. امیرخسرو. نظر بر قرعۀ توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد. حافظ. - نابختیار، نادولتمند. بدبخت: بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشیروان در جهان یادگار. فردوسی.
برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان). برزیگر. (مجمعالفرس). برزیگر و زارع. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بزرکاران جهانند همه روز و همه شب بجز از معصیت و جور ندروند و نکارند. ناصرخسرو. گهی بدرود خوشه ت بزرکاری گهی بشکست شاخی باغبانت. ناصرخسرو (از مجمعالفرس). رجوع به برزگر و برزیگر وزارع شود
برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان). برزیگر. (مجمعالفرس). برزیگر و زارع. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بزرکاران جهانند همه روز و همه شب بجز از معصیت و جور ندروند و نکارند. ناصرخسرو. گهی بدرود خوشه ت بزرکاری گهی بشکست شاخی باغبانت. ناصرخسرو (از مجمعالفرس). رجوع به برزگر و برزیگر وزارع شود
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)، {{اسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
استاد رودکی بود در موسیقی. عوفی در لباب الالباب گوید: ’او را (رودکی را) آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود، و بسبب آواز در مطربی افتاد و از ابوالعبیک بختیار که در آن صفت صاحب اختبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهر شد’. (از آثار و احوال رودکی ص 537) ، چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری)، {{اِسم}} زاج سیاه. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بخج و پخچ شود پسر حسنویه. از اکراد برزیکانی. او بعد از فوت پدرش (369 هجری قمری) در قلعۀ سرماج مسکن داشت، نخست با عضدالدوله از در اطاعت درآمد و سپس طغیان کرد و بر اثر لشکرکشی عضدالدوله منکوب شد و برادرش ابوالنجم بدربن حسنویه مورد محبت عضدالدوله قرار گرفت. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی او ص 183 شود
اکار. برزگر. برزیگر. رجوع به برزگر شود. (المعرب جوالیقی حاشیۀ ص 78) ، مهیا. آماده. مجهز. ساخته. (یادداشت مؤلف). رجوع به برساختن و ساختن و ساخته در همین لغت نامه شود
اکار. برزگر. برزیگر. رجوع به برزگر شود. (المعرب جوالیقی حاشیۀ ص 78) ، مهیا. آماده. مجهز. ساخته. (یادداشت مؤلف). رجوع به برساختن و ساختن و ساخته در همین لغت نامه شود
بازدار. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (ربنجنی). مربی و نگاه دارندۀ باز. قوشچی. میرشکار. صیاد. (برهان قاطع) (شعوری). پرورندۀباز: افریقیه صطبل ستوران بارکش عموریه گریزگه باز و بازیار. منوچهری. عقابان ببازی و کبکان به جنگ سر بازیاران درآرد به ننگ. نظامی. و رجوع به بیزار شود.
بازدار. (جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (ربنجنی). مربی و نگاه دارندۀ باز. قوشچی. میرشکار. صیاد. (برهان قاطع) (شعوری). پرورندۀباز: افریقیه صطبل ستوران بارکش عموریه گریزگه باز و بازیار. منوچهری. عقابان ببازی و کبکان به جنگ سر بازیاران درآرد به ننگ. نظامی. و رجوع به بیزار شود.
لقب شیخ ابوعلی حسین بن محمد بن احمد اکّار بود و در شیرازنامه (ص 97) لقب وی بازیار آمده است، رجوع به ابوعلی، واکار در همین لغت نامه و حاشیۀ شدالازار ص 49 شود
لقب شیخ ابوعلی حسین بن محمد بن احمد اَکّار بود و در شیرازنامه (ص 97) لقب وی بازیار آمده است، رجوع به ابوعلی، واکار در همین لغت نامه و حاشیۀ شدالازار ص 49 شود