کنده. کنده شده. - برکنده بال، که بال وی جدا کرده باشند: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال ؟ سعدی. نتف، زاغ برکنده بال. (از منتهی الارب). - برکنده دندان، بی دندان. - برکنده قدر، پست مرتبه و خجل و خوار گردیده. (آنندراج). - برکنده موی، مهلوب. (از منتهی الارب).
کنده. کنده شده. - برکنده بال، که بال وی جدا کرده باشند: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال ؟ سعدی. نَتِف، زاغ برکنده بال. (از منتهی الارب). - برکنده دندان، بی دندان. - برکنده قدر، پست مرتبه و خجل و خوار گردیده. (آنندراج). - برکنده موی، مهلوب. (از منتهی الارب).
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. سکنۀ آن 281 تن است. آب آن از سه رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب و سردرختی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. سکنۀ آن 281 تن است. آب آن از سه رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب و سردرختی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
پرونده. سله و سبد و بستۀ قماش، که به عربی رزمه خوانند. (از برهان). سلۀ قماش، أی سبد و بغچۀ جامه. (شرفنامۀ منیری). شملۀ قماش. (لغت فرس اسدی) : خواجه به برونده اندرآمد ایدر اکنون معجب شده ست از بر رهوار. آغاجی. ورجوع به پرونده شود
پرونده. سله و سبد و بستۀ قماش، که به عربی رَزمه خوانند. (از برهان). سلۀ قماش، أی سبد و بغچۀ جامه. (شرفنامۀ منیری). شملۀ قماش. (لغت فرس اسدی) : خواجه به برونده اندرآمد ایدر اکنون معجب شده ست از بر رهوار. آغاجی. ورجوع به پرونده شود
دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 126 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و میوۀ جنگلی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4) ، واحدی مرکب از دو فوج. تیپ. (فرهنگ فارسی معین). - بریگاد قزاق، تیپ مستقل ایرانی، تحت ریاست صاحب منصبان روسی و مرکب از دو فوج سوار و یک دسته موزیک که در سنۀ 1296 هجری قمری موجب امتیاز و قرارداد مخصوص تحت نظر مربیان و مشاقان روسی و از روی اصول و نظامات قزاق تزاری، در ایران تشکیل یافت، و بعدها بتدریج تشکیلات آن توسعه پذیرفت، و واحدهای پیاده و آتشبار و افواج مختلف ولایات به آن ضمیمه شد، و عاقبت عملاً تشکیلات آن ازصورت بریگاد (= تیپ) به صورت دیویزیون (= لشکر) درآمد. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به همین مأخذ و نیز رجوع به قزاق شود
دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 126 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و میوۀ جنگلی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4) ، واحدی مرکب از دو فوج. تیپ. (فرهنگ فارسی معین). - بریگاد قزاق، تیپ مستقل ایرانی، تحت ریاست صاحب منصبان روسی و مرکب از دو فوج سوار و یک دسته موزیک که در سنۀ 1296 هجری قمری موجب امتیاز و قرارداد مخصوص تحت نظر مربیان و مشاقان روسی و از روی اصول و نظامات قزاق تزاری، در ایران تشکیل یافت، و بعدها بتدریج تشکیلات آن توسعه پذیرفت، و واحدهای پیاده و آتشبار و افواج مختلف ولایات به آن ضمیمه شد، و عاقبت عملاً تشکیلات آن ازصورت بریگاد (= تیپ) به صورت دیویزیون (= لشکر) درآمد. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به همین مأخذ و نیز رجوع به قزاق شود
بربانه. ابویموت. بوقشرم. (ابن بیطار). چکانیدن عصارۀ آن بیاض عین (پرده سپید) را سود بخشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام جایی که در آنجا قابیل هابیل را کشت، نام چاه زمزم است، و بدین معنی بدون الف و لام آید، نام دو قریه است در یمامه، برۀ علیا و برۀ سفلی. (از منتهی الارب) (از مراصد) (از معجم البلدان)
بربانه. ابویموت. بوقشرم. (ابن بیطار). چکانیدن عصارۀ آن بیاض عین (پرده سپید) را سود بخشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام جایی که در آنجا قابیل هابیل را کشت، نام چاه زمزم است، و بدین معنی بدون الف و لام آید، نام دو قریه است در یمامه، برۀ علیا و برۀ سفلی. (از منتهی الارب) (از مراصد) (از معجم البلدان)
از برانی بمعنی خارج. - مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد. ، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) : نوردبودم تا ورد من مورد بود برای ورد مرا ترک من همی پرورد. کسایی. برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. بسان چشم که گرید برای هر عضوی غمی به هر که رسد میکند ملول مرا. راضی. - امثال: اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد. برای خالی نبودن عریضه. برای هر نخور یک بخور پیدا میشود. - برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن: شوخی که مباح داندم خون خوردن آمد چو پس از هزار عذر آوردن بنشست زمانی و دلم با خود برد گویا آمد برای آتش بردن. فیروزآبادی (آنندراج). - برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) : الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش سود است سود با تو شریک زیان ما. ظهوری (آنندراج). - برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) : بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه تو خون من بریز برای ثواب را. خسرو (آنندراج). ، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) : هران مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای خنی را. انوری. پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. من نیز اگرچه ناشکیبم روزی دو برای مصلحت را بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان). ، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
از برانی بمعنی خارج. - مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد. ، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). لَِ. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) : نوردبودم تا ورد من مورد بود برای ورد مرا ترک من همی پرورد. کسایی. برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. بسان چشم که گرید برای هر عضوی غمی به هر که رسد میکند ملول مرا. راضی. - امثال: اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد. برای خالی نبودن عریضه. برای هر نخور یک بخور پیدا میشود. - برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن: شوخی که مباح داندم خون خوردن آمد چو پس از هزار عذر آوردن بنشست زمانی و دلم با خود برد گویا آمد برای آتش بردن. فیروزآبادی (آنندراج). - برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) : الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش سود است سود با تو شریک زیان ما. ظهوری (آنندراج). - برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) : بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه تو خون من بریز برای ثواب را. خسرو (آنندراج). ، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) : هران مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای خنی را. انوری. پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. من نیز اگرچه ناشکیبم روزی دو برای مصلحت را بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان). ، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
برینه. قاچ. (یادداشت دهخدا). برین. رجوع به برین و برینه شود، غلام سبک روح در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزبز. (منتهی الارب). رجوع به بزبز شود
برینه. قاچ. (یادداشت دهخدا). بُرین. رجوع به برین و برینه شود، غلام سبک روح در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بُزبُز. (منتهی الارب). رجوع به بزبز شود