جدول جو
جدول جو

معنی برگزاف - جستجوی لغت در جدول جو

برگزاف(بَگَ)
دروغین. به عبث:
آنرا که ندانی چه طاعت آری
طاعت نبود برگزاف و عمدا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگزار
تصویر برگزار
برگزار کردن، برگزار کردن مثلاً انجام دادن، به جا آوردن، برپا داشتن
فرهنگ فارسی عمید
کسی که خبرهای روز را برای روزنامه یا مؤسسه های خبری جمع آوری می کند، رسانندۀ خبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگذار
تصویر برگذار
برگزار، برگزار کردن، برگزار کردن مثلاً انجام دادن، به جا آوردن، برپا داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنداف
تصویر برنداف
تسمه، دوال، روده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخلاف
تصویر برخلاف
برعکس، ضد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزگاو
تصویر برزگاو
گاو نر مخصوص شخم زدن زمین، ورزو، ورزا، برزه گاو
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 231 تن است. آب آن از قنات و زاینده رود و محصول آن غلات وبرنج و صیفی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
دهی است از دهستان نجف آباد شهرستان بیجار. سکنۀ آن 160 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
برگشادن. رجوع به برگشادن شود
لغت نامه دهخدا
(لَغْ غا)
برگ دارنده. دارای برگ. برگ دهنده. برگ بارآورنده. (ناظم الاطباء).
- برگدار ساختن، با برگ پوشاندن. (ناظم الاطباء).
- برگدار شدن، پربرگ شدن. (ناظم الاطباء). دارای برگ گشتن
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
مخفف برگمارده یا برگماریده. وکیل. (ناظم الاطباء). کارران. رجوع به برگماردن و برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خِ)
مرکّب از: بر + خلاف، برعکس و برضد. (آنندراج)، برعکس و برضد و بطور خلاف. (ناظم الاطباء)، مخالف چیزی:
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای برخلاف.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج است. 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
آنکه اطلاعات لازم را برای روزنامۀ می برد یا می نویسد یا تلگراف می کند. (یادادشت بخط مؤلف). آنکه برای مؤسسات پخش خبر کسب خبر می کند و آنرا بدست آن مؤسسه می سپارد، مخبر ، منهی:
از من خدایگان همه شرق و غرب را
درساعت این خبر بگزار ای خبرگزار.
منوچهری.
، راوی
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ / نَ نَ / نَ دَ / دِ)
چیزی که سر را بگزد ای ببرد. (آنندراج). سر به باد دهنده. سربرنده
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تسمه و دوال. (برهان). چرم زین و لگام. و صحیح آن برنداق است. (از آنندراج) :
ازیرا که می زین و زآن بایدت
برنداف زین و عنان و لگام.
مختاری (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. سکنۀ آن 182 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4) ، رسیدگی کردن. فیصله دادن. تمام کردن: حساب او پیش باید گرفت و برگزارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). رجوع به برگذاردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
مخیّر. (دهار). پسندیده شده.
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
انجام. اجرا. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
برگزاردن. به انجام رسانیدن. ترتیب دادن. رجوع به برگذاری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: برگ + سار، پسوند کثرت و فراوانی، جایی که برگ فراوان است.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ورزگاو. گاو مخصوص زراعت و شخم. گاوی که جفت کرده شخم کنند
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگدار
تصویر برگدار
دارای برگ برگ دهنده (درخت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگذار
تصویر برگذار
اجرا، انجام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخلاف
تصویر برخلاف
ناساز باژ گونه باژ گونه وارونه ی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزگاو
تصویر برزگاو
گاو نری که در کاشت مزارع بکار دارند ورزاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنداف
تصویر برنداف
روده، تسمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزاف
تصویر ارزاف
سراسیمه کردن، هراسیدن، ازترس گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگزاری
تصویر برگزاری
برگزار شدن یا برگزار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگزار
تصویر برگزار
((بَ گُ))
اجرا شده، انجام شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخلاف
تصویر برخلاف
به وارون
فرهنگ واژه فارسی سره
انجام، اجرا، ادا، به جاآوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گزارشگر، خبرنگار، مخبر، اطلاع رسان، منهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دایم، یکسره
فرهنگ گویش مازندرانی