نوعی پارچۀ ضخیم از پشم شتر یا کرک بز که از آن لباس زمستانی به خصوص پالتو می دوزند، نوعی جامۀ ضخیم که در زمستان چوپانان بر تن می کنند یا روی دوش می اندازند
نوعی پارچۀ ضخیم از پشم شتر یا کرک بز که از آن لباس زمستانی به خصوص پالتو می دوزند، نوعی جامۀ ضخیم که در زمستان چوپانان بر تن می کنند یا روی دوش می اندازند
آواز که از شکستن انگشتان آید. (یادداشت مؤلف) : التفقیع، برک از انگشتان بیاوردن. (تاج المصادر بیهقی) قسمی از گلیم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
آواز که از شکستن انگشتان آید. (یادداشت مؤلف) : التفقیع، برک از انگشتان بیاوردن. (تاج المصادر بیهقی) قسمی از گلیم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
ابن عبدالله. یکی از سه تن از خوارج که بر قتل علی و معاویه و عمروعاص سوگند خوردند و برک کشتن عمروعاص را اختیار کرد. نام او را مبارک نیز گفته اند. (تاریخ الخلفاء ص 117 و 118) ، غوکها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دیت و تاوان و مانند آن (منتهی الارب) یا مردان متحمل آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزد آسیابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروه دیت خواه. (ناظم الاطباء)
ابن عبدالله. یکی از سه تن از خوارج که بر قتل علی و معاویه و عمروعاص سوگند خوردند و برک کشتن عمروعاص را اختیار کرد. نام او را مبارک نیز گفته اند. (تاریخ الخلفاء ص 117 و 118) ، غوکها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دیت و تاوان و مانند آن (منتهی الارب) یا مردان متحمل آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزد آسیابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروه دیت خواه. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ براک. (منتهی الارب). و رجوع به براک شود، نوعی از نشست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گوسپند دوشیدنی. تثنیۀ آن برکتان. ج، برکات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دوشیدنی از دوشیدن بامداد، نوعی از بردهای یمنی. (از اقرب الموارد). چادری است یمنی. (ناظم الاطباء) ، استادنگاه آب ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آبگیر کوچک. (ناظم الاطباء). اصطخر. (یادداشت مؤلف). حوض بزرگ. (یادداشت مؤلف). حوض آب. (غیاث اللغات) (آنندراج). غدیر. جائی که در آن آب ایستاده باشد. مستنقع آب. (اقرب الموارد). مرداب. (یادداشت مؤلف) : برین برکه گفتم نجویم زمان اگر یارمندی کند آسمان. فردوسی. نبید پیش من آمدبشاطی برکه بخنده گفتم طوبی لمن یری مکه. منوچهری. خوشم نبید و خوشم روی آنکه داد نبید خوشم جوانی و این بوستان و این برکه. منوچهری. آب چو نیل برکه ش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو. چندان چاههاء عظیم و برکه ها کرد و دیهها که بیشترین بجایست. (مجمل التواریخ). در باغ برکه رقص تموج همی کند بیچاره برکه را چه سر رقص کردن است ؟ انوری. رخ نمکزار شد از اشک و ببست از تف آه برکۀ اشک نمک را چو جگر بگشائید. خاقانی. هر کش تف سموم بیابان ظلم خست عدل از شفای برکۀ کوثر نکوتر است. خاقانی. از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها از برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. فسرده شد آن آبهای روان که آمد سوی برکۀ خسروان. نظامی. بیاراست این برکۀ لاجورد سفال زمین را بریحان زرد. نظامی. به پیرامن برکۀ آبگیر ز سوسن بیفکن بساط حریر. نظامی. اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکۀ آبست و صفۀ ایوان. سعدی. اگر برکه ای پر کنند از گلاب سگی در وی افتد شود منجلاب. سعدی. نمرد آنکه ماند پس از وی بجای پل و برکه و خوان و مهمانسرای. سعدی. - برکۀ لاجورد، کنایه از آسمان. (آنندراج) : بیاراست این برکۀ لاجورد سفال زمین را بریحان زرد. نظامی
جَمعِ واژۀ بِراک. (منتهی الارب). و رجوع به براک شود، نوعی از نشست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گوسپند دوشیدنی. تثنیۀ آن برکتان. ج، برکات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دوشیدنی از دوشیدن بامداد، نوعی از بُردهای یمنی. (از اقرب الموارد). چادری است یمنی. (ناظم الاطباء) ، استادنگاه آب ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آبگیر کوچک. (ناظم الاطباء). اصطخر. (یادداشت مؤلف). حوض بزرگ. (یادداشت مؤلف). حوض آب. (غیاث اللغات) (آنندراج). غدیر. جائی که در آن آب ایستاده باشد. مستنقع آب. (اقرب الموارد). مرداب. (یادداشت مؤلف) : برین برکه گفتم نجویم زمان اگر یارمندی کند آسمان. فردوسی. نبید پیش من آمدبشاطی برکه بخنده گفتم طوبی لمن یری مکه. منوچهری. خوشم نبید و خوشم روی آنکه داد نبید خوشم جوانی و این بوستان و این برکه. منوچهری. آب ِ چو نیل برکه ش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو. چندان چاههاء عظیم و برکه ها کرد و دیهها که بیشترین بجایست. (مجمل التواریخ). در باغ برکه رقص تموج همی کند بیچاره برکه را چه سر رقص کردن است ؟ انوری. رخ نمکزار شد از اشک و ببست از تف آه برکۀ اشک نمک را چو جگر بگشائید. خاقانی. هر کش تف سموم بیابان ظلم خست عدل از شفای برکۀ کوثر نکوتر است. خاقانی. از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها از برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. فسرده شد آن آبهای روان که آمد سوی برکۀ خسروان. نظامی. بیاراست این برکۀ لاجورد سفال زمین را بریحان زرد. نظامی. به پیرامن برکۀ آبگیر ز سوسن بیفکن بساط حریر. نظامی. اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکۀ آبست و صفۀ ایوان. سعدی. اگر برکه ای پر کنند از گلاب سگی در وی افتد شود منجلاب. سعدی. نمرد آنکه ماند پس از وی بجای پل و برکه و خوان و مهمانسرای. سعدی. - برکۀ لاجورد، کنایه از آسمان. (آنندراج) : بیاراست این برکۀ لاجورد سفال زمین را بریحان زرد. نظامی
نام رودخانه ایست. (برهان) (ناظم الاطباء) : چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک ؟ خسروی (از فرهنگ اسدی). مؤلف گویند: این لغت و این مثال و این معنی همه غلط در غلط است. مصراع اول چنین باید باشد: ’چون نمک خود تبه شود چه علاج’ و در مصراع دوم نیز رود برک (بضم باء) است به معنی وسیلۀ قطع و بریدن رودخانه یا قایق رودخانه ستارۀ سهیل. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرک. (فرهنگ فارسی معین) مکانی خوفناک در راه فارس که به امن آباد اشتهار دارد دهی از دهستان بهند بخش شوسف شهرستان بیرجند. کوهستانی و معتدل. سکنۀ آن 176 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
نام رودخانه ایست. (برهان) (ناظم الاطباء) : چون نمد همچو دیبه شد چه علاج چاره چه غرقه را برود برک ؟ خسروی (از فرهنگ اسدی). مؤلف گویند: این لغت و این مثال و این معنی همه غلط در غلط است. مصراع اول چنین باید باشد: ’چون نمک خود تبه شود چه علاج’ و در مصراع دوم نیز رود برک (بضم باء) است به معنی وسیلۀ قطع و بریدن رودخانه یا قایق رودخانه ستارۀ سهیل. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرک. (فرهنگ فارسی معین) مکانی خوفناک در راه فارس که به امن آباد اشتهار دارد دهی از دهستان بهند بخش شوسف شهرستان بیرجند. کوهستانی و معتدل. سکنۀ آن 176 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
اشتران اهل حواء و جز آنها که شبانگاه بخوابگاه بازگردند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شتران اهل خبا و غیر آن ها که شبانگاه بخوابگاه بازگردند یا گروه شتران فروخفته یا شتران بسیار. (منتهی الارب). بارک. بارکه. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بروک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
اشتران اهل حواء و جز آنها که شبانگاه بخوابگاه بازگردند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شتران اهل خبا و غیر آن ها که شبانگاه بخوابگاه بازگردند یا گروه شتران فروخفته یا شتران بسیار. (منتهی الارب). بارک. بارکه. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بروک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).