جمع واژۀ براک. (منتهی الارب). و رجوع به براک شود، نوعی از نشست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گوسپند دوشیدنی. تثنیۀ آن برکتان. ج، برکات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دوشیدنی از دوشیدن بامداد، نوعی از بردهای یمنی. (از اقرب الموارد). چادری است یمنی. (ناظم الاطباء) ، استادنگاه آب ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آبگیر کوچک. (ناظم الاطباء). اصطخر. (یادداشت مؤلف). حوض بزرگ. (یادداشت مؤلف). حوض آب. (غیاث اللغات) (آنندراج). غدیر. جائی که در آن آب ایستاده باشد. مستنقع آب. (اقرب الموارد). مرداب. (یادداشت مؤلف) : برین برکه گفتم نجویم زمان اگر یارمندی کند آسمان. فردوسی. نبید پیش من آمدبشاطی برکه بخنده گفتم طوبی لمن یری مکه. منوچهری. خوشم نبید و خوشم روی آنکه داد نبید خوشم جوانی و این بوستان و این برکه. منوچهری. آب چو نیل برکه ش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد. ناصرخسرو. چندان چاههاء عظیم و برکه ها کرد و دیهها که بیشترین بجایست. (مجمل التواریخ). در باغ برکه رقص تموج همی کند بیچاره برکه را چه سر رقص کردن است ؟ انوری. رخ نمکزار شد از اشک و ببست از تف آه برکۀ اشک نمک را چو جگر بگشائید. خاقانی. هر کش تف سموم بیابان ظلم خست عدل از شفای برکۀ کوثر نکوتر است. خاقانی. از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها از برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. فسرده شد آن آبهای روان که آمد سوی برکۀ خسروان. نظامی. بیاراست این برکۀ لاجورد سفال زمین را بریحان زرد. نظامی. به پیرامن برکۀ آبگیر ز سوسن بیفکن بساط حریر. نظامی. اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکۀ آبست و صفۀ ایوان. سعدی. اگر برکه ای پر کنند از گلاب سگی در وی افتد شود منجلاب. سعدی. نمرد آنکه ماند پس از وی بجای پل و برکه و خوان و مهمانسرای. سعدی. - برکۀ لاجورد، کنایه از آسمان. (آنندراج) : بیاراست این برکۀ لاجورد سفال زمین را بریحان زرد. نظامی