جدول جو
جدول جو

معنی برپراندن - جستجوی لغت در جدول جو

برپراندن(مَ جَءْ)
پراندن:
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی.
خاقانی.
رجوع به پراندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پروراندن
تصویر پروراندن
پروردن، پرورش دادن، برای مثال جهانا چه بدمهر و بدگوهری / که خود پرورانی و خود بشکری (فردوسی - ۱/۸۵)
تربیت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باراندن
تصویر باراندن
سبب باریدن شدن، چیزی را مانند باران فروریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگرداندن
تصویر برگرداندن
بازگردانیدن، برگشت دادن
رد کردن، پس آوردن، پس دادن
واپس بردن
پشت و رو کردن، واژگون کردن
کنایه از قی کردن مثلاً هرچه خورده بود برگرداند
ویران کردن، خراب کردن
کنایه از نظر و عقیدۀ کسی را بد کردن مثلاً کارهای اخیرش من را از او برگرداند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن، بر تخت نشاندن، کسی را بر جایی نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
شوراندن. رجوع به شوراندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ جَ)
خواندن. قرائت کردن: چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند بفرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه طبری بلعمی)... چون این نامه برخوانی نگر تا آنجا درنگ نکنی و باز پس آیی. (ترجمه طبری بلعمی).
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد ملکا.
ابوالعباس.
جز از نام ایشان بگیتی نماند
کسی نامۀ رفتگان برنخواند.
فردوسی.
فرستاده را پیش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند.
فردوسی.
به خرادبرزین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه.
فردوسی.
براه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی.
منوچهری.
در سایۀ گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوالت برخواند اشعار.
منوچهری.
بونصر مشکان نامه بستد... و بآواز بلند نامه را برخواند. (تاریخ بیهقی).
قدر شب اندر شب قدر است و بس
این بخوان از سوره و معنی بیاب.
ناصرخسرو.
غافل منشین ز دیو و برخوان
برصورت خویش سورهالتین.
ناصرخسرو.
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریدۀ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
اگر ندیدی دفن البنات شو بنگر.
خاقانی.
وگر در راه اودیدی گیایی
ببوییدی و برخواندی ثنایی.
نظامی.
، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، برد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
رجوع به برجهانیدن و جهاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بهوا انداختن. بهوا پرواز دادن:
از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز بازپراند ز آشیان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
بشورانیدن. شورانیدن. شوراندن: حب... النیل منش بشوراند. (الابنیه عن حقایق الادویه). اندر آن وقت بادی عظیم آید و دریا بشوراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برتر بردن. رفعت دادن:
ز کردار، گفتار برمگذران
مگوی آنچه دانش نداری بر آن.
اسدی.
و رجوع به برگذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
لغت نامه دهخدا
(پَ بُ دَ)
پراکندن: دیگر لشکر با پیشروان به خراسان درپراکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). رجوع به پراکندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: فرار + اندن، مصدر جعلی از فرار عربی. گریزاندن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ تَ)
به پیش راندن. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
رساندن. رسانیدن. تبلیغ. رجوع به رساندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ حَ)
برگردانیدن. باژگونه کردن. منقلب کردن. اعاده دادن. برعکس کردن. رجوع به گرداندن شود.
- برگرداندن انبار، قپان کردن و کشیدن موجودی انبار را از گندم و جو و غیره تا وزن حقیقی آن معلوم شود.
- برگرداندن دکان یا مغازه و غیره، سیاهه کردن تمام اشیاء آن به وزن و به زرع و گاهی هم به قیمت. (یادداشت دهخدا).
- روی برگرداندن، اعراض کردن. روی برتافتن. ادبار کردن. مقابل اقبال کردن:
چو دولت روی برگرداند از راه
همه کاری نه بر موقع کند شاه.
نظامی.
و رجوع به ’برگردانیدن’ و ’روی’ شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ ماظْ ظَ)
دراندن:
زهرۀ دشمنان بروز نبرد
بردرانی چو شیر سینۀ رنگ.
فرخی.
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان برکن کشان جز پوست نیست.
مولوی.
رجوع به دراندن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ کَ دَ)
پرورش دادن. پروردن. پرورانیدن. تربیت کردن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت:
چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار.
فردوسی.
کنون دور ماندم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار.
فردوسی.
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که خود پرورانی وخود بشکری.
فردوسی.
من دوستانم را بکشم و دشمنان را بپرورانم. (قصص الانبیاء ص 829) ، تغذیه، انشاء. (منتهی الارب) ، زخرفه. آراستن ظاهر کلام: هر روز می پروراندو شیرین میکند و ببینی که از اینجا چه شکافد. (تاریخ بیهقی ص 455)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پراکندن:
سکندر همه جامه ها کرد چاک
بتاج کیان برپراکند خاک.
فردوسی.
خسک برپراکند بر گرد دشت
که دشمن نیارد بر آن جا گذشت.
فردوسی.
رجوع به پراکندن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پریدن:
ای باز هوات برپریده
از دام زمانه چون کبوتر.
ناصرخسرو.
خرد پر جانست اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.
ناصرخسرو.
خواست که برپرد خویشتن در قید دید می طپید و می غلتید، سود نمیداشت. (سندبادنامه).
از حجلۀ عرش برپریدی
هفتاد حجاب را دریدی.
نظامی.
دگر ره باز پرسیدش که جانها
چگونه برپرند از آشیانها.
نظامی.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپر چو کبوتران ازین برج.
نظامی.
اگر برپری چون ملک ز آستان
بدامن در آویزدت بدگمان.
سعدی.
- جان از تن برپریدن و جان ز تن برپریدن، مردن. جان دادن:
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید.
نظامی.
رجوع به پریدن شود
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ دَ)
پذیرفتانیدن. قبولانیدن. به باور داشتن. قبولاندن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پروردن پرورش دادنپرورانیدن تربیت کردن بار آوردن بزرگ کردن تعلیم ترشیح، تغذیه غذا دادن، انشا ایجاد خلق، آراستن ظاهر کلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرداندن
تصویر برگرداندن
برگردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخواندن
تصویر برخواندن
قرائت کرردن، خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باراندن
تصویر باراندن
بارانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپیچاندن
تصویر برپیچاندن
در پیچیدن تکویر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
((بَ نِ دَ))
سوار کردن، به سلطنت رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروراندن
تصویر پروراندن
((پَ وَ دَ))
پرورش دادن، غذا دادن، کلام را آراستن، پرورانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باوراندن
تصویر باوراندن
متقاعد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بازگرداندن، برگردانیدن، برگشت دادن، بازگشت دادن، پس دادن، وارو کردن، پشت ورو کردن، واژگون کردن، تغییر دادن، ترجمه کردن، بالا آوردن، استفراغ کردن، قی کردن، واژگون کردن 01 سرنگون کردن، به زمین انداختن 1
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برکین
فرهنگ گویش مازندرانی